قسمت ۳
خلاصه روزها میگذشت و امین و مهسا بیشتر رو من کار میکردن و هرروز اصرار مهسا از طرف امین بیشتر میشد ...منم خیلی میترسیدم وارد دوستی با این پسر بشم از یطرفم بدم نمیومد ک دوستم داشت.دختر خالم مبینا هم تو این هول و حوش زیاد خونمون میومد و میرفت اونم با داداش بزرگ من مچ شده بودن و همدیگه رو میخاستن ...و یجورایی از نظر خالم و شوهر خالم و از نطر خانواده من مبینا برای سهیل (برادرم) در نظر گرفته شده بود...و کسی مشکلی نداشت و همه قلبا راصی بودن ولی چون سنشون کم بود منتطر بودن تا بعدها علنیش کنن...
مهسا تولدش تو شهریور بود یروز گفت میخام تولد بگیرم و مارو تولد دعوت کرد
بعد بمن گفت تو و بهاره یکم زودتر بیاین ک باهم حاصر شیم(اونوقتا حتا ابرو برداشتنم تا ازدواج مرسوم نبود ولی مهسا اصلا براش مهم نبود و ابروهاشم برمیداشت و ارایشم میکرد )الحق نگذریم مهسا دختر خیلی جدابی بود ی دختر توپره سبزه با قد ۱۶۵ و ی اندام زیبا صورتشم خیلی بانمک و قشنگ بود و با ارایش فوق العاده جداب میشد شخصیتشم دختر مهربان و زرنگی بود من دوسش داشتم
روز تولد مهسا من و بهاره ی ساعت زودتر رفتیم ک ب اصطلاح باهم حاضر شیم (البته ک مامانم راصی نبود ک من زودتر برم اصلا ازین خانواده میترسید وبا اصرار بهاره و مهسا راصی شد)من حتا ارایش کردن بلد نبودم مهسا ساری هندی قرمز دوخته بود ک با پوست سبزش خیلی قشنگ همخونی داشت و ارایش هم کرده بود و رژلب قرمز زده بود و واقعا ناز شده بود موهاشم لخت و بلند و مشکی بود ک ازاد گداشته بود تا منو دید گفت چرا ارایش نکردی منم گفتم وای ن مامانم بدش میاد ک گفت ن بیا ارایشت کنم و بعد موقع رفتن بشور برو و من و بهاره رو ارایش کرد وقتی خودمو تو اینه دیدم خیلی تعجب کردم اخه (بی تعریف)خیلی عوص شده بودم و صورتم خیلی بنطر خودم قشنگ شده بود حالا ارایش فقط رژ و خط چشم بود انقد خودم خوشم اومد ک هی دوستداشتم تو آینه نگاه کنم ی تاب و شلوار سورمه ای هم پوشیده بودم(یادش بخیر لاغر بودم ن مثل الان😪😪😪)بعد تولد شروع شد و کیک و کادو و .....
وقتی موقع کادو دادن شد من براش ی شال خیلی قشنگ خریده بودم و بهاره هم لاک و رژ لب خریده بود وقتی همه کادوهاشونو دادن مهسا ی پلاک و گردنی نقره ی الله در اورد و گفت اینم امین برام خریده خیلی قشنگ و شیک بود....و حسامم براش ی حلقه ی نقره خریده بود و گفته بود دیگه من و تو مال همیم ک چقد مهسا و مامانش بابت اون حلقهه ذوق داشتن(البته امینم درجریان دوستی حسام و مهسا بود بعدها خودش بهم گفت ولی بروشون نمیاورد.آشغال بی غیرت بلایی ک سر دخترای مردم میاورد سر خواهرش دراورده شده بود...)
مهمونی تموم شد و مهمونا ک اکثرا دخترای دوست و همسن بودن رفتنو بهاره هم زودتر رفت منم میخاستم صورتمو بشورم و برم خونه چون مامانم زنگ زده بود و گفته بود بگید سما زودتر بیاد خونه(بمیرم برا دل مامانم چقد استرس منو داشت دیده بود تو کوچه دخترای مهمون یکی یکی دارن میرن خونه هاشون)ک مهسا صدام کرد تو اتاق منم لباس پوشیده بودم و فقط میخاستم ارایشمو پاک کنم برم.وقتی رفتم تو اتاق دیدم امین اونجاس خیلی شوکه شدم و خجالت کشیدم ک مهسا خندید و دستمو کشید گفت بیا داداشم کارت داره ب مِن مِن افتاده بودم ک مهسا مارو تو اتاق تنها گذاشت(خانوادشون جالب نبود زیاد اینچیزارو بد نمیدونستن عار نمیدونستن منه خر اونموقع نفهمیدم و ب کسی گوش ندادم بعدنا این افتصاحاتو درک کردم.بچه بودم عقلم نمیرسید ب کسی هم گوش نمیدادم سرتق و لجباز بودم)
من حسابی هول کرده بودم و ترسیده بودم ک امین یکم بهم نزدیک شد و تو صورتم نگاه کرد اصن نمیدونستم چکار کنم صورتشو اورد نزدیک ک دستمو گداشتم رو سینش و هولش دادم خیره نگام میکرد ی حالت خاصی داشت من گوشه دیوار بودم و نمیتونستم حرکتی کنم فقط دستامو جلوی سینش نگه داشته بودم محکم دستمو گرفت و تو چشمام نگاه کرد و گفت چقد نازشدی و یدفعه لبامو بوسید انقد خجالت کشیدم و ترسیدم ک گریم گرفت تا دید میخوام گریه کنم ی بسته ی کوچیک رو هول هولی گذاشت تو دستم و منم زود از اتاق طدم بیرون و سرسری با مهسا و مادرش خداحافطی کردم(فکر کن چقد خانوادگی ازاد و راحت بودنا ک برا پسرشون دختر جور میکردن بعدها فهمیدم بخاطر مخالفتهای امین با مهسا و حسام و بخاطر اذیتاش تو خونه میخاستن از سر بازش کنن و بندازنش سر منه احمق😤😤😤😤) و با همون ارایش رفتم خونه .اصن ی حال بدی داشتم تارسیدم خونه مامانمو دیدم ک تو کوچه با زن همسایه حرف میزنه سلام دادم و هول هولی رفتم خونه و خودمو انداختم تو حموم.....