مامان و بابای شوهرم از هم طلاق گرفتن
ولی خب خیلی دیر ، ۳۰ سال زندگی کردن ولی طلاق عاطفی بودن و اختلاف داشتن دیگه شوهرم ۱۸ سالش بوده طلاق میگیرن
رابطه شوهرم با مامانش وحشتناکه بچه ها
مثل اینکه خیلی خاطره بد داره از رفتارهای مامانش و خیلی اذیت شده
ی نمونه مثلا مامانش نمیدونم دقیقا به چه دلیلی و چراااا
فکر کنم شوهرم بچه بوده اذیت میکرده اون این حرف رو میزده
ولی همش دروغی میگفته من سرطان دارم
جوری که شوهرم میگه کل دوران مدرسه هر روز ظهر با اضطراب برمیگشتم خونه که امروز مامانم زنده هست یا نه
کلا من قبول دارم مادرشوهرم واقعا شخصیت خاصی داره و سخته باهاش زندگی
ولی شوهر من دیگه خیلی نسبت بهش بدرفتاری داره
اصلا به زور میاد خونه مامانش، بیاد هم ساکت میشینه اصلا حرف نمیزنه باهاش، حرف هم بزنن سر دو دقیقه شوهر من الکی الکی عصبی میشه باهاش تند حرف میزنه
گاهی دعواشون میشه پرخاش میکنه
خب بهرحال هرچقدر هم بد ،. مادرته
منم خودم رابطه م با مامانش اصلا خوب نیست ولی ته دلم همیشه عذاب وجدان دارم نمیدونم چیکار کنم