سلام. ببخشید من همه حرفا و توضیحاتمو توی یه پست مینویسم، که قطره چکونی نباشه... اگر حوصله ندارید نخونید.چون میخوام درددل کنم و اگر میتونید بهم کمک کنید. دنبال بازدید زیاد نیستم.
من و شوهرم تو یه دانشگاه بودیم.
ایشون منو دیده بودن و تو اینستا پیدام کردن و پیام دادن و از اول هم نرف ازدواج بود.
یک روزم با هم دوست نبودیم.
یعنی کااااملا همه ی چتامونو مامانم میخوند و در جریان بود.
دانشگامون قم بود. من تهرانی، شوهرم نهاوندی.
قبل از پیامشم اصلا ندیده بودمش.
بعد اردیبهشت یا خرداد اومدن خواستگاری، ما هم دیدیم پسر خوبیه. منم ازش بدم نمیومد. ولی حسی هم بهش نداشتم.
هر دومون ۲۲ سالمون بود. سربازی نرفته بود.
اون موقع هم تو قم، تو یه پیتزایی کار میکرد، با شرایط سخت.
قرار بود بعد از درسش بیاد تهران.
میگفت یه کادی تو مترو صحبت کردم، قراره برم اونجا. سربازی هم امریه میگیرم.
منم خودم دیده بو که آدم کاری ای هست و تو قم خیلی سخت کار میکنه. آدم مادی ای هم نیستم.
کاری بودن مرد واسم مهمتر از پولدار بودنشه.
خلاصه که ما حدودا اوایل تیر بهشون گفتیم که بیان واسه صحبتای آخر و بله برون. بعدش ایشون اومد تهران، گفت مترو کار میکنم. ما هم گفتیم بریم چیشو تحقیق کنیم... دو روزه رفته اونجا. چون فقط به شناختش فکر میکردیم. ولی از قم و خوابگاهش و محل کارش تحقیق کردیم، گفتن کاریه و سرش تو کار خودشه و پسر خوبیه. تو صحبتا هم خیلی معمولی پرسیدم گواهینامه گرفتی؟ گفت آره. رفتم امتحان دادم، قبولم شدم، ولی نمیدونم چرا گواهینامم نمیاد. ما هم باور کردیم، گفتیم لابد مدرکی چیزی کم داشتن، درست میشه. خلاصه مثلا از ۱۶ تیر رفته بود سر کار تو مترو، و ۳۱ تیر بله برون کردیم... بعدشم ۲۳ شهریور عقد کردیم. ساعت کارش میگفت ۵:۳۰ صبحه، تا ۱۱:۳۰. بعد از عقد که خونه ما میموند، ساعت ۴:۳۰ بیدار میشد، دوش میگرفت، میرفت بیرون. ما هم خوشحاااال. که کار داره و سر کار میره ولی خب حقوق نمیدادن. تو فامیلم زیاد داشتیم کسایی رو که تو شرکتای خصوصی بودن و حقوقشون ۵، ۶ ماه اینا عقب میفتاد واسه هنین شک نمیکردیم. چون اونم تو شرکت خصوصی بود، که با مترو قرار داد داشت. (به گفته ی خودش) بعد از یه مدت مک شک کردم به سر کار رفتنش. چون صبحا میزنگیدم بهش، جواب نمیداد، بعدم یه دلیل میاورد. خلاصه بهش گفتم شک دارم و اینا،میگفت اونجا فیلم گرفتن ممنوعه. اصلا گوشی نباید دربیاری، دوربین داره. منم که به تو پیام میدم، به زوره و گوشیم رو میزه و ابن حرفا. بعد از چند وقت که گیر دادم بهش، بالاخره قراردادش رو برام آورد. و حدود دو هفته بعدشم یه فیلم چند ثانیه ای از یه وسیله ی برقی(چون کارش اتوماسیون صنعتی بودمثلا) منم باور کردم. تو این گیر و دار هم فهمیدم که آقا اصلا کلاس رانندگی هم نرفته. و الکی گفته بوده. در صورتی که اصصلا واسه ما نهم نبود گواهینامه داره یا نداره. ولی به خانوادشم دروغ گفته بود. اینجا بهم قول داد دیگه دروغ نمیگه، جون منم قسم خورد که دیگه هیچ دروغ دیگه ای وجود نداره. بعد از چند وقت، تو بهمن دوباره شکم به کارش بیشتر شد و گیر دادم بهش. (چون ته دلم مطمئن نشده بودم با قرارداد و فیلم) تا بهم گفت از مترو چند ماهه اومدم بیرون، رفتم اطلاعات سپاه. اونم تو یه پایگاه بسیج قرارداد بستن، اونم آزمایشی. دیگه من داشتم سکته میکردم که چقدر دروغ گفته به من...
بعدشم میگفت هیج کدکم کسیو راه نمیدن، و نمیتونه اصلا اونجاها ننو ببره تا ثابت کنه که اونجا ها کار میکرده.
دیگه نمیدونم کی بود، که بهش گفتم تو رو خدا دروغای دیگتو بگو. کاریت ندارم. که گفت من اصلا سر کار نرفتم تو این ۸ ماه. من هنگبودم... ۴ صبح بلند میشد میرفت بیرون... ولی کار نداشت. میگفت دنبال کار گشتم، بعد از چند ماهم نا امید شدم، گفتم پروژه ی دانشگاهمو بسازم، از اون طریق شاید یه کاری بتونم انجام بدم. فهمیدم که گول خوردم. من قبل از ازدواج اصلا دوسش نداشتم. خودشم میدونست. همه رو( هم خانواده خودش، هم خانواده من، و هم خود من) گول زده بود. اینوهمه مدت. یکسره دروغ گفته بود. باز جون منو قسم خورد که دیکه دروغی نبوده. بعد از چند روز گفتم میدونم بازم دروغ گفتی، خواهش میکنم بگو... تا گفت که بهت گفتم از فلان شرکت پولمو گرفتم، دادم بابام، دروغ گفتم. دنبال بهانه بودم بیام تو رو ببینم. نمیدونم چرا اینو گفتم. فقط ببینید چند بار جون منو به دروغ قسم خورد. حالا از اون به بعد، هنوز دیگه دروغی واسم رو نشده... قسم جون مادرش و جون خودمو خورد که دیگه نبوده. ولی من باور نمیکنم. دیگه حتی اگه بگه الان شبه، بازم تا نبینم باور نمیکنم. و به خودشم گفتم که اعتمادمو کشتی... دیگه به هیچ کدوم از حرفاتواعتماد ندارم. الان دبگه میدونم که عادت کرده دروغ گفتن. دروغ گفتن واسش عادی شده. به خدا نه پول داشت، نه خونه، نه ماشین، ما هیچی ازش نخواستیم. فقط چون دیدیم کاریه، گفتیم جربزه داره. همین کار هن اگه میگفت ندارم،میگشتیم پیدا میکردیم. شاید یکم عقب میفتاد. ولی بخاطر اینکه هنوز کار پیدا نکرده که به هم نمیزدیم. ولی به هر حال اینجوری دروغ گفت و باهام ازدواج کرد. حالا نمیدونم چیکار کنم که اعتمادمو به دست بیارم. الان میگه که تراکت پخش میکنه. ولی من به اونم شک دارم. دیگه هیچ حرفیشو باور نمیکنم.
ولی بیشتر از جونم دوسش دارم.
خواهشا اگه راهکارتون طلاقه، لازم نیست بیان کنید.
چون من اگه طلاق بگیرم دیگه نمیتونم زندگی کنم. هم بخاطر علاقم بهش، هم بخاطر شرایط روحی خودم.
اصلا و ابدا به طلاق فکر نمیکنم.
الانم داریم مشاوره میریم.
ولی تازه جلسه دوممونه.
نمیدونم نتیجه میده یا نه.
اینجا کسی هست که تونسته باشه عادت دروغ گفتن رو از سر شوهرش بندازه؟؟؟
ممنونم که تا آخرش خوندید...
به خدا دارم دیوونه میشم.