امروز نزدیک های ظهر بود همه چی عادی بود می رفتم بازار که یه دختر و از دور دیدم قیافش خیلی اشنا تو ذهنم گفتم خدایا خودشه
نزدیک و نزدیک تر شد قلب منم تند و تند تر زد
اره خودش بود همون دختری که پنج سال پیش قرار بود ازدواج کنیم
انگار زمان ایستاد همه چی متوقف شده بود کل دنیا رو سرم اوار شد
کنار یه مرد راه می رفت و با دستش کالسکه ای رو می روند که توش بچشون بود
نزدیک شدیم یه لحظه منو دید خندش قطع شد از رو به روی هم رد شدیم برگشتم عقب رو دیدم یه لحظه دیدم اونم داره پشت سرشو می بینه
و ما از هم دیگه رد شدیم از هم دور و دور تر شدبم ولی هر چی ازش دورتر شدم خاطراتش برام زنده شد
اون توی دستش کالسکه بچش بود من توی دستم ساعتی که شش سال پیش بهم کادو داده بود😔😔😔😔