مامانم و ابجیم امروز رفتن شهرستان تا چند روز عروسی دعوتن
همسرمم یهو دیشب گفت باید بره شهرستان خونه مادرش کاری پیش اومده فردا برمیگرده
دو شبه من نخوابیدم بخاطر رفلاکس و پروسه دندون پسرم.
خیلی از همسرم دلخور شدم که تو این شرایط یهو رفت بهم گفت برو خونه پدرت بمون اونجا تنها نباشی من پیش بابام خجالت میکشم شب بمونم پدرم خیلی مهربونه و حتی تو بچه داری ام کمکم میکنع.
امروز یهو احساس تنهایی کردم کلی گریه کزدم از وقتی همسرم رفت از خونه. انگار تو این دنیا هیچکس و ندارم دلم میخواست اخر هفته که مادرم نیست پیشم بمونه هفته دیگه میرفت خونه مادرش. باهاش بحثم شد گفتم چرا تو شرایط سخت همیشه منو تنها میذاری در صوررتی که من همیشه کنارت بودم.
گفت توام از این به بعد هر شیش ماه برو خونه مامانت نمیذارم بری. خیلی از دستش ناراحتم هر سری تو لحظه ای که میخواستم کمکم کنه منو رها کرده و رفته. از این ناراحتم تو بچه داری یبار شب بیدار نشد کمک من کنه حتی فردایی که تعطیل بود یا نیم ساعتی پسرمو نگه نداشت من بخوابم اما برای رفتن به شهرستان خستگیش مهم نیست