اگه کمک تخصصی میخواین بهتون وقت بدم فردا باهم حرف بزنیم اگر نه در حد سواله همین جا پاسخ میدم
عزیزم من دختر کوچیک خانواده هستم و دوساله ازدواج کردم، وقتی مجرد بودم تموم تایمم در اختیار برادرزادم بود منم چون مسئولیتی در قبالم نبود همراهیش میکردم تا اینکه ازدواج کردم و کلی مسئولیت ریز و درشت وارد زندگیم شد و دیگه حقیتا نتونستم مثل قبل باهاش وقت بگذرونم در طی یکهفته سه بار زنگ زد که برم خونشون منم همسرم مریض شده بود نشد برم پیشش تا اینکه فرصت جور شد رفتم خونه ی مامانم اوناهم اونجا بودم زنداداشم و دخترش خیلی سخت و خشک باهام برخورد کردن که چرا نیومدی خونمون منم اولش خیلی خودمو کنترل کردم اما خیلی دیگه شورشو دراوردن منم ناراحت شدم وقتی اعتراض کردم زنداداشم گفت تو دروغگویی و از خودت شیدایی منم اونجارو ترک کردم وخیلی خیلی ناراحت شدم حالا دادلش و زنداداشم هرجا میشینن میگن تقصیر فلانی بود، دخترمون دلش تنگ شده واسش، فلانی نمیاد بهش سر بزنه،، واقعا زندگیم دارع نابود میشه نمیدونم چه برخوردی داشته باشم با این قضیه