زندگی مستقل دختر

انشالله الان خیلی ناراحت شدیم چون دیروز ته مونده طلاهای مادرمو برداشت برد فروخت

انشالله فقط زودتر بشه دعا کنید 

یعنی بابام قشنگ به کل بدنم از سرتاپا نگاه میکرد و می‌گفت لباست تنگه کوتاه لباست بده تو جنده.ه ای میخوای بری بدی تو پو.ل میگیری میری میدی بعد با چوب منو میزد وقت هایی هم که خواب بودم میومد بیدارم میکرد می‌گفت بیداری با کی حرف می‌زدی کلا توهم میزنه 

بعضی وقتا هم کلا مارو نمی‌شناسه ولی مادرم چون جایی ندارد بره مجبوره مونده پیشش

هرچیزی هم که ارث داشتیم و خود بابامم مغازه آرایشگری داشت و پول داشت و کلی طلا داشتیم همشو کم کم فروخت حتی زمین ارثی که بود فروختش دیگه هیچی به جز یه خونه و ماشین خراب نداره

یه گردنبند و گوشواره دارم که مال مامانمو اونارو هم گفته دفعه بعدی میخواد که گفتیم باشه میفروشم پولشو میدم بهش ولی طلاهایی که با کار خودم خریدم نه دیگه اونارو اصلا نمیدونه و بهش هم نمیدم اونا کار خودمه

مثلا مامانم اگه وقتی من بچه بودم طلاق می‌گرفت نیم کیلو طلا داشت ولی الان هیچی دیگه نداره زمین ارث و اینا هم همرو بابام فروخت و یه مغازه هم که ارث مامانم از بالاش بود رو داییم تصاحب کرد خیلی وقت پیش و از طرف پدرش بهش ارث ندادن

یعنی الان فقط اگه طلاق بگیره خودشو نجات داده و منو و باید خودمون خونه اجاره کنیم زندگی کنیم .

خواهر برادر معلول هم دارم دختر پسر بخاطر اونا خانواده مادرم میگن مادرم نیاد 

دوتاشونم دختره و پسره زخم بستر شدید دارن و لاغرن و داغون فلج هستن معلول ذهنی و جسمی 

همینکه مامانم زنگ میزنه و میگه بابات مثل شیطان هنوزم بالا سرمون هست خیلی حرصم میگیره همش میگم کاش بمیره و ما هم زندگی خوب رو تجربه کنیم هر روز بعد هر نماز دعا میکنم که بمیره و ما بتونیم خوب زندگی کنیم 

من چون نمیخوام اینجا بمونیم به محض اینکه مامانم ایناازاد بشن از اسارت پدرم جمع می‌کنیم میرم شمال