تقریباً به اجبار خانواده 🥲
به اجبار که نه، فقط از شرایط خونه فراری بودم
مادربزرگم از ۱۷ تا ۲۰ سالگی هرماه خواستگار میفرستاد
هرچی لات و لوت بود میفرستاد خونه ما
میگفت دختر نباید دانشگاه بره ، وگرنه خراب برمیگرده! همش بهم میگفت دختر یه بهاری داره(یعنی بعد از اون دیگه خواستگار نمیاد)!
هزاراااان توهین بهم کرده بود تا ازدواج کنم، میگفت تو فکر کردی کی ای چی ای! تو آینه خودتو دیدی، جَوونی داری؟! (منظورش قیافه ست! درصورتی که خوشگل و سفید و قدبلندم)
تو خونه میمونی باید یه زن مُرده بیاد تو رو بگیره!
بخدا قسم عین حرفای خودشو نوشتم 😢
بابامم یه پسر مامانیییی که اجازه هر دخالتی رو میداد
سه سالللل زجر کشیدم داغون شدم مقاومت کردم و آخرش تسلیم شدم
بلاخره تو ۲۰ سالگی با خواستگاری که خودش دوسم داشت و اومد جلو ازدواج کردم
بعد از اتمام کار و بله دادنم از آخررر مادربزرگمو باخبر کردم و یکم دلم خنک شد
ولی من اصلا آدم ازدواجی نبودم
خیلی دلم گرفته💔
خاطره خوشی از خونه بابام ندارم
الان که ۲۷ سالمه حتی الانم برای ازدواجم زود بوده