بچه ها من آرزوام از بچگی دوست داشتم دکتر شم ینی پزشکی بخونم
خانوادم از اون دسته خانواده هایی هستند که نمیزارن دختر درس بخونه وقتی ابتدایی بودن یا میشه گفته تا اخرای راهنمایی میترسیدم که نزارن درس بخونم و ادامه بدم یه دختر عمو داشتم وقتی تو مدرسه حرف از شغل مورد علاقه اینا بود میرفت ب مادرم میگفت که دخترتون نمیخاد حرفتون گوش بده و میخاد پزشک شه
منم همش گریه میکردم افسرده شده بودم
نصف نهم رو نرفتم سر کلاس خانوادم نزاشتن
خیی بهشون اصرار کردم که منو بزارن ادامه تحصیل بدم
دو ماه با تاخیر ثبت نامم کردند در رشته تجربی
نمیخواستن ثبت نامم کنن مجبور شده بودم خود کشی کنم
دیدن که چقدر علاقم بهش زیاده بعد دوماه تاخیر ثبت نامم کردند بعدش حالم خوب بودا وسطای سال دهمم
فهمیدم اون ناراحتی افسردگیا و غم و اندوه روم تاثیر گذاشته
وسطای کلاس آزمونا از هوش میرفتم حالا بد میشد خون استفراغ میکردم خاصه ۳ سال درگیر اینا بودم حتی سر امتحان نهایی این مشکلات رو داشتم
الان از قبل بهترم میخام دوسال خوب بخونم تلاش کنم به آرزوهای برسم
نمیگم نمیتونم
میترسم نشهه
آخه من تو همین راه کلی چیزارو از دست دادم