یکی دوماه پیش یه مرد کارمند سی و چند ساله
آمد پیش در حیاطمون
گفت یه چند تا برگه است باید امضا کنید به مادرم گفتم که بره بیرون امضا کنه تو آشپزخونه کار داشت به من گفت برم منم امضا کردم برگه ها مرتیکه آشنا بودا میشناختمتش حتی خانوادم میشناختن دستامو گرفت خیلی محکم ترسیدم
بعد که اومدم خونه زنگ زد مامانم گفت بهم گوشیو بردار گفتم نمیخام بعد گذاشتمش رو بلندگو گفت به کسی که نگفتی ترسیدم گفتم چیوووو از قصد گذاشتم مادرم بشنوه که چه آدم لاشی ای است بعد به پدرو مادرم گفتم الان حالم خوش نیست یجوری میشم ازش حالم بهم میخوره جوری شده وضعیتم که همش دستم میشورم چندشم میشه
وضعیت روحیم داغون شده
چکار کنم؟