2777
2789
عنوان

تسخیرقاسم**نهمین روایت ترسناک**

| مشاهده متن کامل بحث + 3196 بازدید | 124 پست

که تقریبا از ده سالگی درس و مدرسه رو ول کرد و کنار ِ خودم کارگری میکرد ،کارگری هم که خودت میدونی چجوریه یه روز کار هست یه روز نیست ،خلاصه بعدِ یه مدت شد چوپانِ گله های مردم صبح علی الطلوع میزد به بیابون برای چراء گوسفندا ،دم دمای غروب هم برمیگشت به خونه ،گاهی اوقات هم که برای پیدا کردنِ علوفه مجبور میشد تا کلاته پیش بره به ناچار شب رو تو بیابون میگذروند ،البته به همین منظور کلبه های گلیِ کوچکی وجود دارند که چوپانهایی که شب بالاجبار تو بیابون میمونن تو این کلبه ها شب رو صبح میکنن ،کلبه های گلیِ کوچک با ورودیِ کوتاه که برای وارد شدن به داخلش باید سرت رو پایین بیاری و نیم خیز وارد بشی ،دورتادور کلبه هم حصاری از چوب و خار وجود داره برای اینکه شبا نه گرگ به گله نزنه ، اونشب هم مثل ِ خیلی از شبهای دیگه قاسم خونه نیومد من و مادرش هم میدونستیم که گله ی گوسفندارو برای چراء به کلاته برده چیزِ عجیب و غیر عادی وجود نداشت تا اینکه روزِ بعد دم دمای غروب وقتی گله ی گوسفندای مش صفر رو به طویلشون میبرد جلوی درِ خونه ی مش صفر از حال میره وقتی اوردنش خونه حالِ نزاری داشت که نگووو رنگ وروش پریده بود و لبهاش خشک شده بود و پشتِ سرِ هم عرق میریخت ،چنان لرزی کرده بود که نزدیکِ چهار پنج تا لحاف روش انداختیم ولی همچنان لرز داشت ،مادرش به هوای اینکه شاید سرما خورده باشه تمامِ شب عنبرنسا دود میکرد و دست و پاهاشو ویکس مالی میکرد ،دور از جونِ شما مثلِ میتِ رو به قبله شده بود ،نه حرفی میزد نه عکس العملی نشون میداد،تا اینکه صبح وقتی برای نماز بیدار شدم دیدم تو جاش نیست ، فکر کردم حالش بهتر شده و رفته وضو بگیره که نماز صبحشو ادا کنه ،پس به سمتِ حوضِ داخلِ حیاط رفتم که وضو بگیرم آستینِ لباسمو بالا دادم و دولا شدم که آبی به صورتم بزنم که از انعکاس ِ داخلِ آبِ حوض قاسم رو دیدم که روی پشتِ بوم ایستاده و به من خیره شده چشمهامو بستم و دوباره باز کردم !!!خواب نمیدیدم قاسم بود به سرعت برگشتم که .......به چشم بر هم زدنی دیگه اونجا نبود .... فریاد زدم ؛قاسم !قاسم! !!!!!!!!؟ با سرعتِ هرچه تمام تر نردبونِ چوبی رو به دیوار تکیه دادم و با سرعتِ باد خودمو به روی بوم رسوندم ،نگاهی به دور واطراف انداختم انگار ،قاسم درکسری از ثانیه دود شده بود....

بالاخره جمع سه نفره ما، چهارنفره شد... نورای عزیزم بدنیا اومد😍 لئا و نورا فرشته های زندگیم💚👸👱‍♀️.... اپدیت جدید امضام ما پنج نفره شدیم و یه گل پسر به جمعمون اضافه شده... درهرصورت همگیشون فرشته های زندگی منن ، خدایا پشت و پناه تمام بچه ها باش💋

واقعا که مشکل روحی داری عزیزم من اصلا نخوندم ولی متاسفانه برات گزارش میزنم 

ابتدای تاپیک رو برای افرادی همچون تو زدم خانوم. من خودمم این داستانو نخوندم چون بچه دارم . شما صاحب اختیاری. 

بالاخره جمع سه نفره ما، چهارنفره شد... نورای عزیزم بدنیا اومد😍 لئا و نورا فرشته های زندگیم💚👸👱‍♀️.... اپدیت جدید امضام ما پنج نفره شدیم و یه گل پسر به جمعمون اضافه شده... درهرصورت همگیشون فرشته های زندگی منن ، خدایا پشت و پناه تمام بچه ها باش💋

الان که دارم اینو برات می‌نویسم، کاملاً رایگانه، ولی واقعاً نمی‌دونم تا کی رایگان بمونه!
من و دخترم بدون حتی یه ریال هزینه، یه ویزیت آنلاین از متخصص حرفه‌ای گرفتیم. کامل بدنمون رو آنالیز کرد، تک‌تک مشکلات رو گفت و راه‌حل داد.

خودم کمر و گردنم خیلی مشکل داشت، دخترم هم پای ضربدری و قوزپشتی داشت… و باورت میشه؟ همه‌ش رو درست کردیم!

اگه تو یا یکی از عزیزات مشکلات اینجوری دارید، همین الان تا دیر نشده نوبت ویزیت 100% رایگان و آنلاین از متخصص بگیرید.

ابتدای تاپیک رو برای افرادی همچون تو زدم خانوم. من خودمم این داستانو نخوندم چون بچه دارم . شما صاحب ...

شما توجه نکنید به اینا داستان رو بگید برای کسایی که دوست دارند بخونند ممنون

افراد ساکت پرسرو صداترین افکار را دارند

وااای بچه ها مردم از خنده از دست تاپیکاتون    خدا خیرتون بده 

رفته بودم سروقت بچم ... الان تند تند بقیشو میذارم تا گزارش نزدن این عقده ای ها

بالاخره جمع سه نفره ما، چهارنفره شد... نورای عزیزم بدنیا اومد😍 لئا و نورا فرشته های زندگیم💚👸👱‍♀️.... اپدیت جدید امضام ما پنج نفره شدیم و یه گل پسر به جمعمون اضافه شده... درهرصورت همگیشون فرشته های زندگی منن ، خدایا پشت و پناه تمام بچه ها باش💋

وااای بچه ها مردم از خنده از دست تاپیکاتون    خدا خیرتون بده 

رفته بودم سروقت بچم ... الان تند تند بقیشو میذارم تا گزارش نزدن این عقده ای ها

بالاخره جمع سه نفره ما، چهارنفره شد... نورای عزیزم بدنیا اومد😍 لئا و نورا فرشته های زندگیم💚👸👱‍♀️.... اپدیت جدید امضام ما پنج نفره شدیم و یه گل پسر به جمعمون اضافه شده... درهرصورت همگیشون فرشته های زندگی منن ، خدایا پشت و پناه تمام بچه ها باش💋

و رفته بودتو هوا،ناامیدانه و بهت زده از انچه که اتفاق افتاده بود ، پله های نردبونو یکی یکی پایین اومدم ،هنوز گیج و منگ بودم ،از صدای فریادهای بی وقفه ام مادرش سراسیمه بیرون پرید ،حاج عباس ...حاج عباس چی شده ؟ گفتم:بروببین قاسم تو اتاقشه؟در حالی که کفشهامو در می آوردم خودمم دنبالش راه افتادم تو اتاق ،با دلهره دروباز کردیم و آنچه که نباید میدیدیم رو با چشم خودمون دیدیم ،رختخواب خالی بود!!!!!!!!گفتم زن ،داشتم وضو میگرفتم که یکدفعه تو آب حوض چهره ی قاسم رو دیدم که از بالای بوم داشت نگاهم میکرد،تا برگشتم به یک لحظه از جلوی چشمام غیب شد ، عجیبه !!!!مادرِ قاسم در حالی که دستشو از روی نگرانی به پشتِ دستِ دیگش میزد و مدام محکم به صورتش میکوبید گفت:حاج عباس حکماً اشتباه میکنی،اخه قاسم رو پشت بوم اونم این موقع ِ صبح چی میخواد؟کتمو از روی جارختی برداشتم و روی شونه ام انداختم و اماده شدم که از خونه بزنم بیرون ،صدای الله و اکبرگفتنِ موذن از نقاره های مسجد بلند شد ،در همین حین صدای تلق و تولوقِ عجیبی رو از زیر زمین شنیدم ،نگاهم در نگاهِ مادرش خیره شد که مات و مبهوت چشم به زیر زمین دوخته بود ،زیر لب گفتم :لابد گربه ای چیزیه ،با سرعت پشتِ کفشمو بالا کشیدم و از راه پله ها پایین رفتم ،دروکه باز کردم بوی نمورِ زیر زمین حالمو بد کرد ،به طرف صدا رفتم که از پشتِ بشکه ی نفت می اومد ،انگار گربه ای داشت ناخن روی بدنه ی بشکه میکشید ،وسایلو با پام کنار زدم و خودمو رسوندم به پشتِ بشکه ،در کمالِ ناباوری دیدم که صدا از گربه نیست بلکه قاسمه که تمام ِ صورتش رو با ناخن خراشیده بود.در حالی که چمبره زده بود و سرشو میونِ دستاش گرفته بود ،گفتم :قاسم!!!بابا جان ، اینجا چه میکنی؟چرا صورتتو اینطور کردی؟ زیر ِ بازوهاشو گرفتم و بلندش کردم ،به یکباره خنده ی بلندِ دیوانه واری سر دادو با یه حرکت هولم داد به عقب و دوید به سمتِ پله ها ،فریاد زدم ،حاج خانم بگیرش از دستم فرار کرد!مادرِ قاسم سراسیمه خودشو به ورودیِ در ِ زیر زمین رسوندو قاسم رو که باتمامِ قوا سعی داشت نعره زنان فرار کنه گیر انداخت،وقاسم چنان قدرتی پیدا کرده بود که دونفری از پسِ لنگ و لگد انداختناش بر نمیومدیم ،از صدای جیغ ودادِ مادرش و فریادهای قاسم همسایه ها پشتِ درِ خونه جمع شده بودن ،یکی از همسایه ها از روی دیوار خودشو پرت کرد توی حیاط و در و برای بقیه باز کرد،همه مات و مبهوت و خواب زده ،شاهد ِ صحنه بودن ،خلاصه چند نفری جلو اومدن و با کمک ِ هم قاسم رو برگردوندیم به اتاق ،دستها و پاهاشو گرفتیم و با طناب بستیم ،

بالاخره جمع سه نفره ما، چهارنفره شد... نورای عزیزم بدنیا اومد😍 لئا و نورا فرشته های زندگیم💚👸👱‍♀️.... اپدیت جدید امضام ما پنج نفره شدیم و یه گل پسر به جمعمون اضافه شده... درهرصورت همگیشون فرشته های زندگی منن ، خدایا پشت و پناه تمام بچه ها باش💋

،یکی میگفت شاید مرض هاری گرفته ،اون یکی میگفت حکماً تبِ زرده ،هر کس یه نظری میدادو یه فتوایی صادر میکرد ،مادرش به سرو سینه اش میکوبید و در حالی که صورتِ چنگ کشیده ی قاسم رو نوازش میکرد ،ازمن در خواست کرد که سراغ ِ ماموستا برم و اونو بیارم بر بالینِ پسرش،با تعجب گفتم :ماموستا!!؟ ماموستا کیه حاج عباس؟حاج عباس نگاهی به ساعت انداخت و گفت :دیگه باید پیداش بشه ، امروز سومین روزیه که ماموستا میاد اینجا، روحانی و پیشوای مذهبیِ اهل ِ سنت ،تواین ده که خودت میدونی اکثریت سنی مذهبن ،شیعه هایی مثلِ ما اقلیتن ،ولی احترامی که ماموستا برای ما داره شیعه سنی نمیشناسه ،گفتم : یعنی ماموستا میاد که مراسمِ مذهبی اجرا کنه ؟حاج عباس گفت :بله امروز امیدوارم جوابی بگیریم ،سوالاتِ زیادی پی در پی تو ذهنم می اومد ، دوباره پرسیدم یعنی خودتون باور دا رید که قاسم دچارِ ......هنوز حرفم تموم نشده بود که پرید وسطِ حرفمو وگفت :با چشم ِ خودم دیدم که وقتی قاسم رو بردم لبِ حوض که سرو صورتِ خونیشو پاک کنم کنارِ انعکاسِ چهرش توی آب ،هاله سیاهی دیدم و صورتِ قاسم که انگار دیگه اون صورتِ معصوم نبود !وشبها که مدام فریاد میزنه که نزننش ،جوری خودشو با دست و پای بسته جمع میکنه که آدم دلش به حالش میسوزه،گاهاً صداش عوض میشه وزیرِ لب چیزای عجیبی زمزمه میکنه ،خودشو میکشونه سمتِ دیوارو با همون دستای بسته چنان روی دیوار چنگ میکشه که از ناخناش خون راه میوفته،گفتم حاج عباس از ساعتی که من واردِ خونه شدم تاالان پس چرا صدایی از قاسم در نمی آد ؟میشه بریم تو اتاق ؟هنوز حرفم تموم نشده بود که دربه صدا در اومد حاج عباس جلدی پرید که دروباز کنه و در حالی که دمپاییشو پاش میکرد گفت:ماموستا اومد .چند لحظه ی بعد مردی با صورتی مو جه و عبایی بلند و ریش و دستار بر سر وارد اتاق شد،به احترامِ ماموستا بلند شدم ایستادم بعداز سلام و احوال پرسی ماموستا رو به حاج عباس کردو گفت : حاجی ؟ این اقا از اقوامن؟حاج عباس گفت؛خیر ،ایشون خبرنگارن،اگه اجازه بدید میخوان گزارش تهیه کنن ،فیلم و عکس و ...‌.. ماموستا زیرِ لب گفت : استغفرلله .شما که قصد نداری عابروی این برادرِ عزیزرو ببری ؟گفتم خیر ماموستا من بیشتر خودم کنجکاوِ موضوع شدم از طریق یکی از دوستان،در حالی که تسبیح به دست وارد اتاق...

بالاخره جمع سه نفره ما، چهارنفره شد... نورای عزیزم بدنیا اومد😍 لئا و نورا فرشته های زندگیم💚👸👱‍♀️.... اپدیت جدید امضام ما پنج نفره شدیم و یه گل پسر به جمعمون اضافه شده... درهرصورت همگیشون فرشته های زندگی منن ، خدایا پشت و پناه تمام بچه ها باش💋

قاسم میشد منو به سکوت دعوت کرد و گفت:اگر میترسی وارد نشو!!!و با دوتا از همراهانش واردِ اتاق شدن.هنوزپام به لولای در نرسیده بود که با نعره ی قاسم قالب تهی کردم ،ماموستا از همون ابتدا شروع کرد به خوندنِ ایاتی از قران دوربینمو روشن کردم و همزمان وبا ماموستا واردِ اتاق شدم به جرات میتونم بگم هوای اتاق اینقد سنگین بود که نفس کشیدن سخت شده بود اولین برداشتی که از لنز دوربین گرفتم چهره ی شکسته ی پسری که از شدتِ ترس به چشمانِ ماموستا خیره شده بود چشممو از پشتِ لنزِ دوربین برداشتم و خیره به چشمانِ قاسم شدم حتی لحظه ای پلک نمیزد و چشم در چشمِ ماموستا دوخته بود چیزی شبیهه چشم غره ی خودمون ولی بدون حتی یه بار پلک زدن ،دست وپاش بسته شده بودو ردِ سفتیِ طناب روی مچِ دستش زخم انداخته بود،از تعجب خشکم زده بود ، انگار روبروم یه مردِ هفتاد ساله نشسته بود ،صورتش پراز زخمهای حاصل از ناخن کشیدن ،چشمهای گود رفته ، لبهای خشکیده و ترک خورده ،ماموستا همچنان که ایاتِ قرآن رو تلاوت میکرد با اشاره دست به دوتا از همراهانش یه چیزیرو فهموند دوربین رو به سمتشون چرخوندم ،هرکدومشون دوتا شمع روشن کردن و با خوندنِ وردهایی به شکلِ اوازهای هماهنگ شمعهارو به دستِ ماموستا دادن ،ماموستا در حالی که با همراهانش هماهنگ میشد شمعهای اب شده رو به صورتِ قاسم نزدیک میکرد و دوباره ایاتی رو میخوند و به زبانِ کردی وردهایی رو میخوند قاسم دیگه تعادل خودشو از دست داده بود مدام به خودش میپیچید و درد میکشید و التماس میکرد که تنهاش بزاریم ،صداش گاهی خشن میشد و گاهی هم مثل یه بچه ی مظلوم میزد زیرِ گریه ،زبانِ کردی رو نمیفهمیدم ولی انگار ماموستاا داشت از قاسم سوالاتی میکرد،چون قاسم در جوابش میگفت ،سوال نکن توروخدا منو میزنن منو میزنن ،و دوباره ماموستا گرمای سوزانِ شمع رو به صورت و کتفِ قاسم نزدیک میکرد و زیرِ لب زمزمه میکرد ،ترس برم داشته بود نگاهم به حاج عباس افتاد که به همراهِ مادرِ قاسم پاهای قاسم رو محکم چسبیده بودن که نتونه زیاد تکون بخوره ،مثلِ اسفندِ روی اتش جلزو ولز میکرد،لحظاتی لگد پرونی میکرد و لحظاتی خیره به دهان ِ ماموستا میشد بدون پلک زدن،حاج عباس رو به من کردو گفت:ماموستا داره با عفریتِ درونِ قاسم حرف میزنه که تو بیابون اول به شکلِ آدم ظاهر شده و بعد از اینکه قاسم دعوتش میکنه به داخلِ کلبه متوجه سم های پاش میشه و اون عفریت واردِ بدنِ قاسم میشه ،پرسیدم اینارو الان ماموستا داره میگه؟حاج عباس در حالی که پاهای ناارومِ قاسمو تو دستاش گرفته بود گفت:اره داره توضیح میده که چطور وارد بدن قاسم شده ،

بالاخره جمع سه نفره ما، چهارنفره شد... نورای عزیزم بدنیا اومد😍 لئا و نورا فرشته های زندگیم💚👸👱‍♀️.... اپدیت جدید امضام ما پنج نفره شدیم و یه گل پسر به جمعمون اضافه شده... درهرصورت همگیشون فرشته های زندگی منن ، خدایا پشت و پناه تمام بچه ها باش💋

در همین حال یکدفعه قاسم مثلِ کسی که دچارِ گرفتگیِ شدیدِ عضله ای شده ،تموم ِ عضلاتِ بدنش سفت شد ،صورتش از از رنگ پریدگی حالا شده بود قرمزِ کبود ،انگار دهنش قفل شده بود ،سیاهیِ چشماش برگشته بود و حالا چشماش به سفیدی میزد داشتم از ترس میلرزیدم دستهام یخ کرده بود و فشارم افتاده بود ،ماموستا گفت :حالا دست و پاهاشو باز کنید ،وقتی دست و پاهاشو باز کردن از اون حالت بیرون اومد و محکم خودشو به درو دیوار میکوبیدو میگفت : نزنید نزنید !!!! یک آن به خودم اومدم و از پنجره بیرون رو نگاه کردم که خیلِ جمعیت تو حیاط ایستاده بودن و همه تسبیح به دست و قران به دست اصلا متوجه ِ آدمای تو حیاط نشده بودم ،از بیقراری های قاسم مادرش به گریه افتاد و در حالی که پاهای قاسم رو چسبیده بود که آسیب بیشتری به خودش نزنه ،حاج عباس به کناری کشیدش و گفت :بذار ماموستا کارشو تموم کنه.همراهانِ ماموستا دستهای قاسم رو محکم چسبیدن و ماموستا در حالی که پیشونیِ قاسم رو محکم چسبیده بود و ایات رو پشت سر هم تکرار میکرد و محکم با دست به سینه ی قاسم میکوبید و یه جمله ای رو مدام تکرار میکرد نمیدونم چند دقیقه ای طول کشید که قاسم بی حال و بی رمق شد و پاهاش شل شد و دیگه نمیتونست روی زمین بایسته ،دیگه اروم شده بود و فقط نفس نفس میزد ،جو اتاق داشت از اون سنگینی در می اومد ،ماموستا به حاج عباس گفت:حاجی برو ایینه بیار و یه کاسه ی آب .تا حاجی بره و برگرده دوربینمو خاموش کردم و نقش بر زمین شدم ،رنگ و روم پریده بود،یکی میخواست حالا بیاد منو از اون وسط جمع کنه،چند لحظه ی بعد حاج عباس ایینه به دست و خانمش کاسه ی اب به دست وارد شدن ،قاسم دوباره شروع کرد به ناله کردن ،و مویه کردن ، سرم عجیب درد گرفته بود، ماموستا دستور داد قاسم رو نشوندن و پشتشو به دیوار تکیه دادن ،ماموستا دوباره شروع به خوندنِ ایاتی کردو ایینه رو گرفت روی صورتِ قاسم از اون زاویه نمیتونستم فیلم بگیرم پس نشستم کنارِ قاسم که از بغلش فیلم بگیرم با حرکتِ چشم و ابروی ماموستا که داشت بهم حالی میکرد دوربینو خاموش کنم ،در حالی که به شدت عصبی و تندخو شده بود دوربینوخاموش کردم و روی زمین گذاشتم حاج عباس زیرِ بغلمو گرفت وبلندم کردو گفت :از اینجا به بعد دیگه فیلم نگیر تو دست و پا هم نباش !


بالاخره جمع سه نفره ما، چهارنفره شد... نورای عزیزم بدنیا اومد😍 لئا و نورا فرشته های زندگیم💚👸👱‍♀️.... اپدیت جدید امضام ما پنج نفره شدیم و یه گل پسر به جمعمون اضافه شده... درهرصورت همگیشون فرشته های زندگی منن ، خدایا پشت و پناه تمام بچه ها باش💋

قاسم چشماشو بسته بودو تو ایینه رو نگاه نمیکرد ،همزمان با وردهایی که پشت سر هم و همزمان میخوندن آبِ درونِ کاسه شروع کرد به تکان خوردن و بعضاً گاهی از کاسه سرریز میشد نمیدونم چه نیرویی باعث این شده بود که آب اینجور تو کاسه تکون تکون میخورد ،ماموستا همچنان قاسم رو وادار میکرد که چشماشو باز کنه و تو اینه رو نگاه کنه چندبار محکم به صورتش چک زد تا اینکه کم کم قاسم چشماشو باز کرد و یه دفعه خیره شد به ایینه ترس رو میشد از تو چشماش ببینی،ماموستا سعی میکرد نگاه خودش تو ایینه نیفته ،صدای قاسم دوباره خشن شد و سعی میکرد از دستِ اون چهارنفری که محکم دست و پاشو گرفته بودن فرار کنه .نگاهش تو ایینه بود و مدام نعره میزد اون چهار نفرم به دستورِ ماموستا چشماشونو بسته بودن که نگاهشون به ایینه نیفته،نمیدونم قاسم چی میدید که اینقد وحشت زده شده بود ،ماموستا نگاهی به من انداخت و گفت:پسر اون ملحفه رو بیار اینجا بازش کن بگیر مابینِ من و قاسم ،جلدی پریدم و ملحفه ی ری رختخوابارو کشیدم و بازش کردم و مابینِ ماموستا و قاسم گرفتم چند لحظه ی بعد آبِ درونِ کاسه از حرکت ایستاد و یکباره موجی روی ملحفه راه افتاد ،از ترس میخواستم بندازمش و فرار کنم ،اوضاع خیلی قاراش میش شده بود ،دیگه به شکر خوردن افتاده بودم و خودمو نفرین میکردم که چرا واردِ مهلکه شدم ،موجِ روی ملحفه کم وکم تر میشد تا اینکه صدایی مثلِ جیغ نزدیک بود گوش همممونو کر کنه ،ملحفه رو رو زمین انداختم تا محکم گوشامو بچسبم ،ماموستا خیسِ عرق شده بود ومدام و بدونِ لحظه ای وقفه ایات و اوراد و تند تند وپشت سر هم تکرار میکرد ودر یک لحظه ایینه رو از دستِ قاسم گرفت و محکم به زمین زدو شکست !! خشکم زده بود یعنی قاسم تو ایینه چی دیده بود؟نفسهاش به شماره افتاده بود ،و بدنش خیسِ آب شده بود،چندنفری بلندش کردیم و خوابوندیمش تو تختخواب ،بنده خدا از حال رفته بود ،ماموستا نشست بالای سرشو در حالی که تسبیح میچرخوند رو به حاج عباس کردو گفت:حاجی دیدی از جنی که قاسم رو تسخیر کرده بود اعتراف گرفتم؟دیدی که گفت خودشو اول به شکلِ آدم در آورده و بعد واردِ کالبدِ قاسم شده؟جنِ نامسلمون بود که به زحمت تونستم از کالبدِ قاسم اخراجش کنم ،تا چندروز نذار قاسم تو ایینه یا آب نگاه کنه ،روحِ قاسم هنوز مریضه و ناسالم ،تا چندروز تحتِ هیچ شرایطی تنهاش نذارید و شبها بیاریدش مسجد تا خودم برای پاکسازی ِ روحش دعا کنم و مراقبش باشم بعدِ نمازِ شب بیایید ببریدش ،بعد دست توی پیراهنش کردو دعایی رو به گردنِ قاسم انداخت و گفت این دعا ازش دور نشه ،

بالاخره جمع سه نفره ما، چهارنفره شد... نورای عزیزم بدنیا اومد😍 لئا و نورا فرشته های زندگیم💚👸👱‍♀️.... اپدیت جدید امضام ما پنج نفره شدیم و یه گل پسر به جمعمون اضافه شده... درهرصورت همگیشون فرشته های زندگی منن ، خدایا پشت و پناه تمام بچه ها باش💋

به حول و قوه ی الهی جنِ موذیِ کافر ازش دور میشه ،مادرِ عباس با سینیِ چای وارد شد و در حالی که برای ماموستاو همراهانش دست به دعا برداشته بود ،گریه میکرد و از اینکه سه روزِ تمام ماموستا رو در گیرِ این موضوع کرده بود خجالت زده بود ،ماموستاا چای رو خورده و نخورده بلند شد و به طرفِ مسجد به راه افتادو پشتِ سرش خیلِ عظیم ِ جمعیت راهی شدند ،منم دوربینمو برداشتم و چند ثانیه ای از اتفاقاتِ بعدِ جن گیری فیلم گرفتم ،نگاهم به قاسمِ بخت برگشته افتاد که دیگه الان به حالتِ اغما افتاده بود و خوشحالی ِ مادرش از اینکه قاسم حالا دیگه سلامتیشو پیدا کرده ،دوساعتِ بعد تو جاده بودم و حینِ رانندگی به سمتِ شهرمون به وقایعِ امروز فکر میکردم ،اینکه خودم هیچوقت اعتقادی به وجودِ مسائل ماورایی نداشتم و جن گیری و این حرفهارو فقط در حدِ فیلمهای هالیوودی میدیدم واز ریشه باور نداشتم ، ولی اونچه که به چشم خودم دیدم قابلِ انکار نبود ،از تحولاتِ قاسم ،صدای عجیبو غریبش،صدمه زدن به خودش،عوض شدن چهره اش،تکانهای آبِ داخلِ کاسه که روی زمین گذاشته شده بود،حرکاتِ مواج گونه ی ملحفه که انگار تحتِ یه نیروی مرموزی تکان میخوردو صدای جیغ ِ ترسناک و دیده شدنِ شبه در ایینه دیگه اینارو نمیتونستم کتمان کنم.

پایان

بالاخره جمع سه نفره ما، چهارنفره شد... نورای عزیزم بدنیا اومد😍 لئا و نورا فرشته های زندگیم💚👸👱‍♀️.... اپدیت جدید امضام ما پنج نفره شدیم و یه گل پسر به جمعمون اضافه شده... درهرصورت همگیشون فرشته های زندگی منن ، خدایا پشت و پناه تمام بچه ها باش💋

عاشقتم که شبا تاپیک میزنی

پروردگارم، به کدوم نامت بخونمت؟ به کدوم عزیزت قسمت بدم؟ از کدوم بنده ات بخوام دعا کنه؟ معجزه کن سرطان هیچوقت از هیچ راهی به تن خواهرم برنگرده🌷 

اینم تصویر قاسم نگون بخت  

شب خوب بخوابید عشقولیا     

بالاخره جمع سه نفره ما، چهارنفره شد... نورای عزیزم بدنیا اومد😍 لئا و نورا فرشته های زندگیم💚👸👱‍♀️.... اپدیت جدید امضام ما پنج نفره شدیم و یه گل پسر به جمعمون اضافه شده... درهرصورت همگیشون فرشته های زندگی منن ، خدایا پشت و پناه تمام بچه ها باش💋

عاشقتم که شبا تاپیک میزنی

جوووونز ما بیشتر   

بالاخره جمع سه نفره ما، چهارنفره شد... نورای عزیزم بدنیا اومد😍 لئا و نورا فرشته های زندگیم💚👸👱‍♀️.... اپدیت جدید امضام ما پنج نفره شدیم و یه گل پسر به جمعمون اضافه شده... درهرصورت همگیشون فرشته های زندگی منن ، خدایا پشت و پناه تمام بچه ها باش💋

اینم تصویر قاسم نگون بخت     شب خوب بخوابید عشقولیا      

😂😂😂 شب به فنا

پروردگارم، به کدوم نامت بخونمت؟ به کدوم عزیزت قسمت بدم؟ از کدوم بنده ات بخوام دعا کنه؟ معجزه کن سرطان هیچوقت از هیچ راهی به تن خواهرم برنگرده🌷 
ارسال نظر شما

کاربر گرامی جهت ارسال پست شما ملزم به رعایت قوانین و مقررات نی‌نی‌سایت می‌باشید

2790
2778
2791
2779
2792