انقدر حالم بده انقدر دلم گرفته که دوست دارم برم جای خلوت هیچکس رو نبینم. حس میکنم دیگه زنده نیستم. خدایا من هیچ...چطور ذوق همسرم رودیدی و دلت اومد
از همسرم خجالت میکشم
خیلی ذوق داشت. قبل از اینکه جنین سقط بشه، هیچ وقتانقدر خوشحال ندیده بودمش
ما حتی براش اسم انتخاب کرده بودیم. جنسیت مشخص نبود اما حس قلبیمون این بود که دختره.
خیلی امیدوار بودیم که سالم به دنیا میاد. پزشک خیلی امیدواری داد گفت همه چیز عالیه
دلم نمیخواد کسی رو ببینم، میترسم از نگاه ترحم آمزیشون.
از اینکه زندگیم دوباره قراره مثل قبل بشه میترسم.
متنفرم متنفرم متنفرم از خودم و این زندگی.
حس میکنم فقط باید برم، من خیلی خجالت میکشم از همسرم
برای بارداریم نذر کرده بودم حتی قرار بود پس فردا غذا رو درست کنن
من از امام رضا قول گرفته بودم. گفتم معجزه خودت رو نشونم بده... باردار سدم
من هم متقابلا به قول خودم عمل کردم
پس چیشد
یعنی باید کنار بیام که قرار نیست هیچ وقت بچه داشته باشم؟
چرا همسرم الکی لبخند میزنه، وقتی میدونم چه حال بدی داره
کاش خونه زودتر خلوت بشه
کاش بفهمن من هیچ میل و اشتیاقی به زندگی کردن ندارم