دلم از سختی هایی که این مدت من وهمسرم کشیدیم سوخت.
من وهمسرم ۵سال پیش ازدواج کردیم.وخانواده همسرم دریغ از اینکه به شوهرم کوچکترین کمک مالی بکنن..یه خونه اجاره کردیم و چون هیچ پشتوانه مالی نداشتیم تصمیم گرفتیم عروسی نگیریم تا بتونیم خونه بخریم وبازهم نتونستیم وهمچنان مستاجریم....یه عقد تو تالار کوچیک با حدود۱۵۰ تا مهمان گرفتیم وبعداز چند ماه رفتیم ماه عسل..من ۲۰سالم بود همسرم هم ۲۴سال..
خلاصه خانواده همسرم در تمام مدت جوری رفتار میکردن که من واقعا فکر کردم به لحاظ مالی توانشون نمیرسه..حتی مادر همسرم بعداز ماه عسل که رفتم خونشون وقتی همسرم خونه نبود جلوی من لباس پاره می پوشید میگفت پول ندارم لباس بخرم..ما فقیریم وبرلی همین نتونستیم بهتون کمک کنیم..چون همسرم سال ها بود به خاطر دانشگاه از خانوادش دور بود اونم مثل من باور کرده.بود..
برام عجیب بود چطور ۳تا پسر قبلی رو از خونه وطلا وعروسی تامین کردن ولی به همسر من که رسید گفتم نداریم..خلاصه گذشت..
تااینکه پارسال پدرهمسرم اومد بخشی از ارثش رو تقسیم کرد وبه همه داد جز من وهمسرم..