مادرشوهرم که یه هفته بعد از زایمانم اومد دو هفته موند و اعصاب و روان منو به هم ریخت تازه امروز رفته بود خونه خواهرش و یه نفس راحت میخواستم بکشم که زنگ زدن گفتن خالههای شوهرم فردا میخوان بیان خونمون. شوهرمم اصرار و اصرار که واسه ناهار بیاین. حالا ما ۵ ساله ازدواج کردیم تا حالا نیومدن خونمون. منم به شوهرم گفتم چرا میگی ناهار بیان؟ شوهرمم گفت به خودت فشار نیار حالا من گفتم اونا که نمیان
ولی زنگ زدن گفتن واسه ناهار میان. فقط میخوام بگیرم شوهرمو با اون ننهی سلیطهش رو خفه کنم انقدر که تو این یه ماه خون به جیگر من کردن.
من که فردا دست به سیاه و سفید نمیزنم شوهرم خودش باید همه کارارو بکنه ولی از این حرصم میگیره که چرا اینا هیچ کدوم درک و شعور ندارن من تازه صبح میخوابم اینا چرا واسه ناهار باید بیان خونمون شوهرم چرا باید تعارف کنه..
کاش میشد تنها زندگی کنم خستهم از همه