اگه خوشت اومد برام دعا کن ❤️
### 🐜 انشا: قهرمان زیر پای ما
آفتاب تند ظهر، زمین را داغ کرده بود، طوری که اگر کسی پابرهنه راه میرفت، انگار روی ماهیتابه قدم میزد. وسط این گرما، مورچهای کوچک با دانهای سنگین روی دوشش میرفت. دانه آنقدر بزرگ بود که اگر انسانی به اندازهی او بود، این بار مثل کشیدن یک کوه بود!
هر چند قدم، متوقف میشد، دانه میلغزید، میچرخید، روی خاک میافتاد. باد با تمسخر میوزید، گرد و خاک در هوا میرقصید، اما مورچه ساکت و سرسخت دوباره دانه را بلند میکرد. نه غر میزد، نه عقب میکشید. فقط میرفت — مثل سربازی که جنگش با ناامیدی است.
از بالا نگاهش میکردم و با خودم گفتم: «عجب دلِ بزرگی دارد این موجود ریز!»
ما آدمها گاهی از کارهای ساده جا میزنیم، بهانه میآوریم، دنبالِ راحَتی میگردیم. اما او؟ نه تشویقی دارد، نه حقوقی، نه شبکهای که از او فیلم بگیرد! فقط میداند باری هست که باید برسد، و تا نرسانَد، آرام نمیگیرد.
وقتی بالاخره به لانهاش رسید، دانه را گذاشت و لحظهای نفس کشید. نور خورشید روی بدن سیاهش برق زد. حس کردم دارم به قهرمانی نگاه میکنم که نه تاج دارد، نه شنل.
او یک مورچه بود — اما **بزرگتر از خیلی از ما انسانها.**