ازش میترسم دیگ حسی نسبت بهش ندارم شعور درک فهم نداره اخلاق زبون خوش نداره تو خونه محدودم کرد کنترل گره اذیت میکنه فحش میده تهدید ب مرگ میکنه جایی نمیبره خانوادمو نمیزاره بیان منو نمیبرن نمیزاره خودم برم زندانی کامل ک فقط ساعت هواخوری دست خود ادمه خرجی نمیده برا خودش خرید میکنه برا من ن پول نمیده بخاطر بمن موندم الان میبینم از وقتی ازدواج کردم ی روز خوش ندیدم عمرم ب هیچ رفته در حالا میشد ب بهترین شکل برهاگ جزئیات میخوان ب تاپیکهای قبلی سر بزنین همیشه خدا قمه و چاقو دستش ادم میترسه یچیزی بخواد بگ هر چی از دهنش در میاد میگه
خیلی خسته شدم من نمیدونم چرا احساسم با منطق درست راه نمیاد هی میگ صبر کن درست میشه همه همین اینطورین عادیه منطق خوابشو میگ ولی احساس میبره نمیدونم چرا در حالی دوسش ندارم