مامانم انقد سالها نشست خونه شست سابید ن مسافرتی ن مهمونی ۲۴ دغدغه اش شده نظافت حتی الانم که تنهاس همینه مادربزرگم پیره پاهاشو عمل کرده نمیتونه درست راه بره موقع عمل پا خالمو زنداییام رسیدگی کردن مامانم نرفت اصلا الانم مادربزرگم عمل قلب داره ب مامانم میگن تو بیا میگه نه همین باعث شده غر غر کل فامیل پشت سرمونه زنداییام همشون بچه مدرسه ای دارن نمیتونن دوتا خاله هامم هرکدوم یبار موندن بیمارستان امشب نوبت مادرمه میگم خب بیا بچه منو خونه نگهدار من برم میگه نه خالم زنگ زده بمب گلایه چرا اینطوری میکنه 😑نمیدونم چیکار کنم البته سر زایمان منم همین داستانارو داشتیم اخرش گفتم نیا مادر من میایی کلی غر میزنی الان موندم ب خالم چی بگم بیچاره حقم داره