دختر خالم یه سال از من کوچکتره ما از بچگی صمیمی بودیم هر روز حال همو میپرسیدیم تا دیدم یه مدت اصلا خبری ازش نیس فک کردم حالش بده زنگ زدم دیدم خیلی ناراحته و بعدش هم چند بار زنگ زدم گفت اره حالم بد بود و فلان
بعد فهمیدم نه براش خواستگار اومده به من نگفته...
دلم گرفت یعنی یه شوهر کردن انقد مهم بود که ترسید به من بگع و نشع یا منو انقد حسود دید منی که انقدر نگرانش بودم