ماجرا مال سه شنبه هفته پیشه،ولی خب هنوز عذا وجدانشو دارممم
بچها من امسال واقعا حالم بد بود خیلی،هر لحظه ممکن بود یه کاری دست خودم بدم،ازونجایی که۶بار خودکشی ناموفق داشتم میترسیدم دوباره به سرم بزنه...
خلاصه رفتم از مشاور مدرسه کمک گرفتم،خداییشم خیلی کمکم میکنه خیلییییییی
روزایی که مدرسست حتی اگه سرش خیلی شلوغ باشه بازم شده ۱۰دیقه ولی باهام حرف میزنه بدون اینکه خودم چیزی بگم،همیشه کلی برام وقت میزاره،
شمارشم داده بهم که روزایی که مدزسه نیست اکه حالم بد شد زنگش بزنم(هیچوقت همچینکاری نمیکنم)
خلاصه خواستم بکم خیلی کمکم میکنه
سه شنبه هفته پیش حالش یکم بد بود،عصبی بود ناراحت بود پریشون بود،،،بهم گفت همیشه تو میای پیش من من حالتو خوب میکنم،الان من حالم بده تو کمک کن،تو حالمو خوب کن...
ولی خب من خودمم حالم بد بود واقعا نمیتونستم کمک کنم،خودشم هیچی نمیگفت چشه فقط میگفت شوهرم یه حرفی بهم زد که دلمو شکوند،هی حرفش تو سرم میپیچه،نگفت چه حرفی زده
منم واقعا هیچی بلد نبودم خب خودمم همونروز خنده عصبی گرفته بودم شدید خیلی شدید،این حرف میزد من یهو میخندیدم بی دلیل،هی میگفت من جدیمممم چرا میخندی
آخرشم نتونستم کاری براش کنم
عذابوجدانش باهام موند