واای بچه ها آبروم رفت دارم عرق شرم میریزم نیم ساعته من همینجوریش با مشاورم رو دروایسی دارم چون مرده و سنشم بالاست فکر کنین این دیشب برا من برنامه این هفتم رو فرستاده منه احمق از دیشب میگم عه این چرا نفرستاده حتما نتونسته دیگه تا امشب وایسادم و گفتم بعد گفت فرستادم که ریپ زد روش جالب اینه من سین زده بودم و قبول و بعدش پیام داده بودم ولی من اصلا ندیده بودمممم
من سنن اوخورام من دیوانه دییلر>>>> یکی از بچه های اینجا دوستم بود کاربریش تعلیق شد من اجازه دادم با شمارهه من بیاد تا وقتی که مال خودش برگرده بعدشم خودم علاقه مند شدم و اومدم تاپیک های اول مال اونه اگه اینجا یه کسی پریده ناراحت شدید ببخشید
بچه ها باورتون نمیشه! برای بچم از «داستان من» با اسم و عکس خودش کتاب سفارش دادم، امروز رسید خیلی جذذذابه، شما هم برید ببینید، خوندن همه کتابها با اسم بچه خودتون مجانیه، کودکتون قهرمان داستان میشه، اینجا میتونید مجانی بخونید و سفارش بدید.
واسه همینه میگن مشاور آقا نگیرین خاک تو سرش پیرمرد روانی نمیدونه نباید واسه یه بچه کنکوری حاشیه درست ...
گناه مشاور بیچاره چیه این وسط؟😁
🌾 نظافتچی ساختمان یک زن جوان است که هر هفته همراه دخترک ۴-۵ سالهاش میآید. امروز درست جلوی واحد ما صدای تی کشیدنش قاطی شده بود با گپ زدنش با بچه... پاورچین، بیصدا، کاملا فضول، رفتم پشت چشمیِ در. بچه را نشانده بود روی یک تکه موکت روی اولین پله... بچه: بعد از اینجا کجا میریم؟ مامان: امروز دیگه هیچ جا، شنبه ها روز خاله بازیه... کمی بعد بچه میپرسد: فردا کجا میریم؟ مامان با ذوق جواب میدهد: فردا صبح میریم اون جا که یه بار من رو پله هاش سُر خوردم! بچه از خنده ریسه میرود... مامان میگوید: دیدی یهو ولو شدم؟ بچه: دستتو نگرفته بودی به نرده میفتادیا... مامان همانطور که تی میکشد و نفسنفس میزند میگوید: خب من قویام. بچه: اوهوم... یه روز بریم ساختمون بستنی... مامان میگوید که این هفته نوبت ساختمون بستنی نیست. نمیدانم ساختمان بستنی چیست؛ ولی در ادامه از ساختمان پاستیل و چوب شور هم حرف میزنند. بعد بچه یک مورچه پیدا میکند. دوتایی مورچه را هدایت میکنند روی یک تکه کاغذ و توی یک گلدان توی راه پله پیادهاش میکنند که "بره پیش بچه هاش و بگه منو یه دختر مهربون نجات داد تا زیر پا نمونم". نظافت طبقه ما تمام میشود. دست هم را میگیرند و همین طور که میروند طبقه پایین درباره آن دفعه حرف میزنند که توی آسانسور ساختمان بادام زمینی گیر افتاده بودند. مزهی این مادرانگی کامم را شیرین میکند. مادرانگی که به زاییدن و سیر کردن و پوشاندن خلاصه نشده. مادر بودن که به مهدکودک دو زبانه، لباس مارک، کتاب ضدآب و برشتوکِ عسل و بادام نیست. ساختن دنیای زیبا وسط زشتی ها، از مادر، مادر میسازد. 🌸✏️سودابه فرضیپور