زندگی خوبی رو پیش میبرن تا 19 سال پیش دوباره یه پسر گیرشون میاد اسمشو میزارن آرش، 3 سال بعد دوباره یه پسر دیگه گیرشون میاد اسمشو میزارن عرشیا ،
تا سن 25 سالگی پیششون بودم و منم حسابدار شدم ،
25 سالگی با یکی از همکلاسیهای دانشگاه ازدواج کردمو از خونشون رفتم اخرای28 سالم بود حامله شدم و الان دخترم الناز خانومم 4 سالشه ،تا الان توی این 33 سال هرچی از زندگی پدر و مادرم دیدم عشق و عاشقی بوده و خاطره های خوب و عاشقانه ، شیش ماه پیش برای مامانم ابلاغیه اومد از طرف دادگاه ،مثل اینکه پدرش توی سن 96 سالگی پارسال فوت کرده و الان بچه هاش رفتن انحصار وراثت کردن ، مامانم نرفت دادگاه ولی بابام و وکیلی که گرفتن رفتن ،مثل اینکه از 11 تا خواهر و برادر 5 تاشون زنده هستن و بقیه و مادرشون فوت شدن ،خیلیاشون بخاطر سرطان و یکی شون هم بخاطر کرونا طبق گفته دادگاه ارثی بهشون تعلق نمیگیره جون قبل از پدر فوت شدن و این 5 تا هم مامان منه و علیمراد و دوتا خواهرشون و یه برادر دیگه که از مامانم حدود 4 و 6 و 9 سال کوچیک ترن ، اون برادره که خارج بوده و توی دادگاه گفته من سهمی نمیخوام ،مامان منم که به وکیلش گفته بوده که سهمی نمیخواد و ارثشون تقسیم شده بود بین اون دوتا خواهر و علیمراد ، حالا ارثشون: یه زمین کشاورزی 600 متری توی کهریزک و یه خونه 100 متری کنار زمینه ، این قضیه تموم شد تا هفته پیش من جمعه رفته بودم خونه مامان بابام
عصر یهو زنگ در رو زدن و بابام باز کرد و علیمراد اومد توی خونه سرش پایین بود و رنگش سیاه و قرمز بود انگار آدرس خونه مون رو از دادگاه گرفته بوده ،اومد و مامانمو دید و کلی گریه کرد و مامانم اصلا بهش اهمیتی نداد و رفت یه گوشه روی مبل نشست
اصلا باهاش حرفی نزد و نگاش هم نکرد ،شروع کرد به حرف زدن که سمیه دختری که اون موقع که مامانم خونشون بود براش نامزد کرده بودن و بعدم ازدواج
حدود 5 سال پیش طلاق گرفته و کل زندگیم رو جمع کرده و برده بچه هام هرکدوم یه وری هستن زنگ به هرکدومشون میزنم فحشم میدن و قطع میکنن 4 ماه پیش تصادف کردمو دوتا دست و پاهام شکسته یکیشون نیومدن بگن پدرمون چی شده ،میگفت کل ارث و میراثی که گیرش اومده رو خرج بیمارستان کرده و تا تونسته روی پاش وایسه و دستاشو تکون بده ،میگفت زمانی که توی بیمارستان بهوش اومدم و دست و پاهامو دیدم یاد بلایی که سر تو با بابام آوردیم افتادم ، و ازون موقع تا حالا عذاب وجدان دارم و نمیتونم خودمو ببخشم ،منو بابام خودمون نقشه کشیدیم که ببریمت توی یه خونه و زندانیت کنیم و بگیم فرار کردی و بعدم مجازاتت کنیم و عقد پسر کدخدا درت بیاریم چون کدخدا قول 300 متر زمین به بابام داده بود و اونم کور شده بود ،منم خر بودم و کمکش کردم ، الان نه زمینی مونده برامون نه خونه ای نه خواهری نه زندگی ای نه آخرتی ،خداروشکر تو زندگیت خوبه بیا حلالمون کن و ببخش تا بتونم این آخر عمری درست زندگی کنم و درست بمیرم، مامانم محل بهش نذاشت و خودش پا شد رفت الان یه هفتس شماره مامانمو گیر آورده و همش بهش پیامک حلالم کن میده مامانم میگه نمیتونم حلال کنم
بنظرتون چیکار کنیم دست از سرمامانم برداره
مامانم نمیخواد پای شکایت و قانون بیاد وسط
نمیدونیم چیکار کنیم از طرفی هم هنوز مامانم ازش میترسه