2777
2789
عنوان

بیاین از زندگی مادرم بگم

1175 بازدید | 62 پست

مادرم توی روستای کهریزک به دنیا اومد تویه خانواده فقیر پدرش کشاورزی بود که فقط 300 متر زمین داشت و کار دیگه هم بلد نبود و به زنش هم اجازه نمی‌داده کار کنه ،هردو بیسواد دارای 17 فرزند که 6 تاشون توی سن 3 تا 7 سال از بیماری فوت میکنن . فقط 11 تا بچه میمونه که یکیش مامان منه 

مامان من بچه سه تا مونده به آخره 

به سن 7 سالگی که میرسه پدرش با کلی قرض و بدبختی تونسته بوده تازه برای بچه هاش شناسنامه بگیره 

یعنی بزرگترین خالم که بچه اوله حدود 19 سالگی شناسنامه دار شده بود اونم بخاطر اینکه میخواستن شوهرش بدن ،سبب میشه برای بقیه هم شناسنامه بگیرن ،خلاصه همین شناسنامه گرفتن باعث میشه که مامان من و یکی از دایی هام که اون موقع حدود 8 تا 9 سالش بوده برن مدرسه 

فاصله زیادی از روستا تا مدرسه رو باید میومدن بخاطر همین از جاده با پای پیاده میرفتن 

اینا میگذره و مادر من و داییم دوره ابتدایی رو تموم میکنن و چون مدرسه پایه های بالاتر اون محدوده نبوده و مجبور بودن برن یه روستای دیگه درس رو ول میکنن 

داییم مثل دوتا بردار دیگش میره کمک دست پدره و توی روستا چوپانی بقیه رو هم میکرده 

و مادرمم مثل خواهراش 

توی خونه مشغول کارای خونه و یادگیری و گلدوزی و خیاطی میشن ،تا اینکه بزرگ میشن و توی سن 19 سالگی مامانم براش خواستگار از ده بالا میاد ،مامانم قبول نمیکنه و میگه نمیخوام اینو ،میگفته از قیافه پسره بدش اومده بوده  

و اوناهم خواهر کوچیک تر شو که 15 سالش بوده خواستگاری میکنن و هفته بعد هم عقد کنون میشه 

و یه عروسی ساده روستایی میگیرن و میرن سر خونه زندگیشون ،تا حدود 2 سال بعد که دوباره برای مامانم خواستگار میاد ،پسر کدخدای روستا که زن طلاق داده میاد براش ،چون میگفتن مامانم  21 سالشه و پیره و ترشیده 

مادر مامانم قبول نمیکنه و نمیزاره که حتی خوانده پسر دختر رو ببینن و اونا رو رد میکنه چون پسره 43 سالش بوده و 3 تا بچه داشته ،اون شب اونا میرن و مامان و بابای مامانم خیلی باهم دعوا میکنن و حتی بابای مامانم مامانم و مامانش رو حسابی کتک میزنه ولی مامان مامانم زیر بار نمیره و میگه اکه بکشیمون هم نمیزارم بتول (مامان من) زن اون مرتیکه بشه ، 

میگذره و باباعه انقدر به مامانم سخت می‌گرفته که ترشیده جوری که هر 3 روز یکبار بهش آب و غذا می‌داده اونم در حد یه وعده 

داییم که داشتن براش نامزد میکردن اون موقع 

همون بچه که باهم رفتن مدرسه با مامانم  اسمش علیمراده به مامانم و مامانش میگه بیا فراریت میدم برو یه مدت نباش بعد خودشون دلتنگت میشن میان دنبالت 

توی روستای بالا یه خونه هست ماله دوستمه خالیه کسی توش نیست اونجا بمون تا همه چی درست شه 

مامان مامانمم قبول میکنه و بزور با داییم مامانمو فراری میدن میبرن توی یه خونه خالی توی روستای بالاییشون 

2 روز میگذره هیچ خبری از کسی نمیشه و مامانم داشته خیالش راحت می‌شده ولی چو میوفته که دختر ترشیده ی قل ممد (بابای مامانم) فرار کرده و کلی حرف پشتش میزنن و  اتهام بی آبرویی بهش میزنن بعد از 2 هفته که مامانم توی اون خونه بوده سرو کله مردم پیدا میشه و پیداش میکنن و همین علیمراد جلوی همه موهای مامانمو میگیره و تا روستای خودشون روی زمین میکشه ،کل موهای مامانم کنده شده بوده هرچی جیغ میزده و دست و پا میزده کسی بهش محل نمی‌داده، میارنش خونه و دست و پاشو کلا میسوزونن که دیگه فرار نکنه ،مامانم حدود نیم روز بیهوش بوده از درد ،چند روز میگذره و دست پای مامانم عفونت میکنه و باباش میگه برای اینکه برن دنبال دوا و درمون پول ندارن و باید زن همون پسر کدخدا بشی تا اون ببرتت دکتر و دوا و درمونت کنه ،عصر اون روز عقدشون میکنن و....دوسال میگذره تا اینکه مامانم بچه دار نمیشه خیلی بوده یه زن 23 ساله بچه دار نشه نشون بی آبرویی شون بوده ، تا اینکه شوهرش میبره شهر و طلاقش میده و همونجا ولش میکنه ،صاحب اون محضره که میبینه ماجرا رو ،با مامانم حرف میزنه و جویای همه چی میشه و مامانم از اول همه چی رو تعریف میکنه ، 

عاقده میگه نرو روستاتون چون با این اوضاع خانواده ات هم نمیپذیرنت و مجبور میشی دوباره یکاری کنی که برات بد شه ،بزار به زنم بگم بیاد و باهاش برو خونه ما ،یه اتاق بهت میدیم و همونجا زندگی کن ما دختر نداریم و همیشه آرزوی داشتن یه دختر داشتیم ، زنم پیره و مریض هم کارای خونه رو بکن بجای پول هم جا خواب و خورد و خوراک بهت میدیم ،هم مونس زنم باش ،این قبول میکنه و میره خونشون یه شیش ماهی اونجا بوده که عید میشه و خواهر اون عاقده میان خونشون عید دیدنی ،مامانمو میبینه و ازش خوشش میاد و خواستگاریش میکنه برای پسره 27 سالش که اسمش رضا هست ،مامانمم قبول میکنه و یه هفته بعد عقد میکنن و میرن سر خونه و زندگیشون از هیچکدوم از اعضای خانوادش خبری نمیشه و خبری هم بهشون نمیده ،بتول و رضا میرن اصفهان زندگی میکنن چون رضا حسابدار بوده اونجا کار پیدا می‌کنه و حدود 3 سال بعد صاحب یه دختر میشن که اسمشو میزارن شیوا ،شیوا 4 ماهه بوده که سرطان میگیره و میمیره ،7 ماه بعد دوباره بتول حامله میشه و این سری هم دختر گیرشون میاد که اسمشو میزارن شیدا (من) 

ادامه پست بعدی >



امضا فقط امضا پای خوشبختی عزیزانم 

الان که دارم اینو برات می‌نویسم، کاملاً رایگانه، ولی واقعاً نمی‌دونم تا کی رایگان بمونه!
من و دخترم بدون حتی یه ریال هزینه، یه ویزیت آنلاین از متخصص حرفه‌ای گرفتیم. کامل بدنمون رو آنالیز کرد، تک‌تک مشکلات رو گفت و راه‌حل داد.

خودم کمر و گردنم خیلی مشکل داشت، دخترم هم پای ضربدری و قوزپشتی داشت… و باورت میشه؟ همه‌ش رو درست کردیم!

اگه تو یا یکی از عزیزات مشکلات اینجوری دارید، همین الان تا دیر نشده نوبت ویزیت 100% رایگان و آنلاین از متخصص بگیرید.

چه باحال 

من هر تاپیک طولانیو نمیخونم جالب بود

الله❤️بگو میان آن همه سیگار نخی هم به یاد من سوخت؟ من تمام سیگارهایم را به یاد تو روشن کردم… نیومد روی زبونم که بگم بی تو چی هستم:) که بگم دیوونتم من زندگیمو به تو بستم؛ شاید اونجوری که باید قدرتو من ندونستم

ارسال نظر شما

کاربر گرامی جهت ارسال پست شما ملزم به رعایت قوانین و مقررات نی‌نی‌سایت می‌باشید

2790
2778
2791
2779
2792
پربازدیدترین تاپیک های امروز