بخاطرش جلو همه وایسادم، همکلاسیم بود، بعد از یک سال دوستی اومد خاستگاری، بخاطرش از خیلی چیزا گذشتم، اومدم شهرشون زندگی کردم هفت سال آزگار تو خونه زندانی ام کسی رو ندارم جایی نمیرم، نمیام، یه بچه 6 ماهه دارم، فاصله شهرامون هشت ساعته، سه ماهی یه بار به طور میبرتم خونه بابام، اونم در حد یه هفته میمونم همش خانوادش میگن برو بیارش دلمون واسه بچه تنگه.. خلاصه تو بد دو راهی گیر افتادم امشب خیلی بحثمون بالا گرفت گفت اگه ناراضی هستی چرا نمیری؟ گفتم میرم همین فردا
خیلی غمگینم دام گرفته، مامانمو سه سال پیش تو اوج جوونی از دست دادم، بعدشم بابام از غصه مامانم دق کرد و فوت شد، خیلی بی کسم اینم میدونه کسیو ندارم داره سواستفاده میکنه،، چیکار کنم بنظرتون فردا برم؟؟؟؟ تا حالا چندبار بیرونم کرده نرفتنم پیش خودش میگه خوبه اینکه نمیره