ترخدا تا آخر بخونین کمکم کنید 😭ما نوزده سال اختلاف سنی پا یم
من متولد فروردین ۸۶ام
اون ۶۷
داستانهایی که اومد وسط اومدن خواستگاری و هرچی و نمیخام کش بدم تعریف کنم...اومدن خواستگاری و خانواده من کاملا مخالف بودن
الان خانوادم نمیدونن در ارتباطیم چون بدونن منو میکشن
با هم یجا کار میکردیم من حسابدار یه بخش کوچیکی بودم اون یه شغل دیگه داشت
بخدا دختری بودم که همه سرم قسم میخوردن تو محل کارم حتی الانشم خیلی دوسم دارن
من عاشقش شدم مومن بود نماز خون بود ، به فاطمه زهرا اگر بگم چشمم چهرش و دید یا پول اصلا و ابدا....
اومدن و گذشت
الان تو رابطه ایم و من متاسفانه بخاطر اینکه دوسش داشتم و وابسته ام نتونستیم تموم کنیم
تموم کردیم دوباره برگشتیم
حسم هیچوقت هیچوقت دروغ نمیگه بهم قسم میخورم
جواب پیاما دیگه دیر میده
دیگه سرده نه میزاره تموم کنیم نه کامل هست
یچیزی انکار این وسطه
نمیدونم خیانتی بی محلی چیزی...
بی اهمیت و خنثی محبت آنچنان نداره
من دختر بدی نیستم
خانواده دارم
موقعیت ام خوبه
تو زندگیم تا به الان همه چی فراهم بوده
نمیدونم چرا خر شدم اخه ...
انقد همکارام،مردای بزرگ زنا دلشون میسوخت به عاقبتم میومدن میگفتن ملیکا این آدم بدرد تو نمیخوره....
خانوادم انقد سرزنشم کردن که حیف از تو....بخدا قسم میگن انگشت کوچیکه اینم نیستی و اگر بفهمن باهاش حرف میزنم میکشن منو
و من خرم
سی ام قراره مرخصیم تموم شه و برگردم محل کارم
ترخدا قسم بگین چکار کنم تموم شه برام از چشمم بیافته انقد خوار و حقیر این آدمی که حتی اهمیت نمیده بهم نشم
ترخدا باهام صحبت کنین خواهرانه چیزی بگین 😭