چند هفته پیش دعوا اساسی داشتیم منم هم خانواده خودشو با خودم برای بار اول دعوت کردم حالا چون میدونستن مقصر خودشدنو پسرشونو باید میدیدیشون یک کلام حرف نمیزدن مادربزرگو مادرش مثل موش شده بودن قبلش به مامانم گفتم مامان خودتو بده نکنیا بیا ببینشوت الان چقدر مظلوم نمایی میکنن که اخرشم ثابت شد .
خانوادش یک ارتباط قوی با شوهرم درست کردن که شوهرم منو نمیبینه تا زنگ میزنن بهش مثل جت از جاش بلند میشه میره
دیدم تلاش کرده ولی متاسفانه خود خانوادش ول کن نیستن تا بهشون رو میدی دوباره روت سوار میشن .
حالا میدونستن قبلا ما دعوا داشتیم هرشب هرشب میومدن خونمون که مثلا حال پسرشونو بگیرن یوقت اوخه نشده باشه عصبانی شده .
اونا زرنگتر متاسفانه من حریف سه نفر نمیتونم بشم
اخه اینجور نبوده مجردیش اتفاقا از تعریفاش که میکنه اصلا پیششون نبوده همیشه بخاطر کار یه شهر دیگه میرفته .وقتی ازدواج کردیم من نااگاه بودم خانوادش از خواهرو مادرشو مادربزرگش همیشششششه عقب ماشین ما بودن هرجا ما بودیم ایناهم میومدن یعنی من هیجوقت از زبون مادرشوهرم نشنیدم شوهرم بهش بگه بریم فلان جا اون بگه نه یعنییی همیششششه جوابش اره است بخدا .اونموقع شوهرم خیلی خوب بود نمیدونم چسکارش کردن تو جمعای خاله زنکی نشست باهاشون اخلاقش عوض شد .با خانوادم بد شد .کلی خانودش لی لی به لالاش گذاشتن اون خودشو لوس کرد براشون اونا نازشو کشیدن نوازشش کردن اینارو بی شوخی میگما چس نه چیه پسر بزرگشونه شوهرمم خندوندشون اوناهم دیگه ۸ سال که مسگذره که میگذره خواستشون کمتر که نشد بیشتر شد
ارسال نظر شما
تاپیک های به روز شده
35 ثانیه پیش
37 ثانیه پیش
39 ثانیه پیش
پربازدیدترین تاپیک های امروز
داغ ترین های تاپیک های 2 روز گذشته
داغ ترین های تاپیک های امروز
