ما تو دوران عقدیم تقریبا دوساله یا یکم بیشتر که باهمیم
اولش همه چی عاشقانه گل کادو محبت عشق
و من رو ابرا بودم و اینجوری بودم که بلاخره قراره زندگی
روی خوششو بهم نشون بده
چون آنچنان خانواده تعریفی نداشتم پدرم اعتیاد داشت و
مادرم ازش جدا شده بود خیلی از بچگیم خاطره های بدی
دارم خلاصه بگذریم...
نامزدم برا من یه نور بین اون تاریکی ها بود
کمکم همه چی تغییر کرد دعواهامون و اختلافاتمون باهم
زیاد شد و الان رابطمون جوری شده که میخوایم بریم
مشاور ببینیم به صلاحمونه جدا شیم یا ادامه بدیم
با وجود همه چی یه ترس ته دلمه نمیخوام باورایی که
ازش ساختم خراب شه و همون نور برام بمونه
از جدایی میترسم همیشه میترسیدم حتی قبل از ازدواجم
همیشه میگفتم من باید درست انتخاب کنم تا مثل
مادرم نشم ولی الان....
یه حال عجیبی دارم