من میخواستم بخونم واسه فوق لیسانس ولی نذاشت ،الان دختر خالم رفته تهران میخونه واسه فوق لیسانس ،میخواستم برم دانشگاه یه شهر دیگه نذاشت الان یکی دیگه از دختر خاله هام دانشگاه اصفهان قبول شده خالم راحت گذاشت بره اصفهان خوابگاهی بشه ،اون یکی روزی چند ساعت میره کلاس های تفریحی و مامانش میگه برو
ولی من یه کلاس اسم نوشتم مامانم زهره مارم کرده هرروز میگه نمیخواد بری کی کارا خونه رو بکنه؟بری کلاس چیکار ؟بری بیرونچیکار؟با دیگران حرف بزنی چیکار
امشب جلو همه گفتم ببین چقدر پشت دختراشون هستن ببین چقدر به دختراشون اعتماد بنفس و عزت نفس میدن ولی تو منو مثل یه بچه پنج ساله میدونی که هیچ قدرت فکر و اختیاری نداره تمام اعتماد بنفس و عزت نفسمو نابود کردی نمیتونم از پس خودم بربیام داداشام دخالت کردن و گفتن اتفاقا مامان به فکرت بوده گفتم اینکه نذاره از خونه بیرون برم و یه دختره افسرده بدون هیچ قدرت تکلمی شدم یعنی به فکرم بوده؟طلبکار شدن گفتن آره از خداتم باشه گفتم باشه
الانم مامانم گفت پاشو گمشو تو اتاقت اومدم تو اتاقم ولی پشیمون نیستم خسته شدم از بس حسرت خوردم باز خوبه حرفامو زدم