2777
2789

زینب نسبتاً عزیز سلام

امیدوارم که حالت خوب باشد ❤️

چرا که بد بودن حالت سودی به حال من ندارد و حالم را خوب نمیکند.

وگرنه خودت هم خوب میدانی که من حداقل برای تو یکی آرزوی نیک فرجامی نمیکنم. 🧘🏻‍♀️

.

.

.

زینب جان... غرض از مزاحمت اینکه چندی پیش مادرم را برای رفتن به خیاطی همراهی کردم.

در آنجا عمه‌ات را دیدم.


وی مرا نمیشناخت!


حق هم داشت...!


من دیگر آن زهره‌ی سابق نیستم!


ابروهایم دیگر پیوندی نیست... سیبیل‌هایم را گرفته‌ام

بزنم به تخته قیافه‌ام رسماً شفا پیدا کرده

دوران تباهی را با موفقیت پشت سر گذاشته‌ام و به عرصه‌ی جدیدی از زندگی ورود کرده‌ام.


دیگر عطر مشهدی پدر بزرگم که از روی سجاده‌ی نمازش برداشته بودم یا عطر تیروز مادر بزرگم که از کشوی لوازم آرایشی‌اش کش رفته بودم را به خود نمیپاشم!


تو دیگر نمیتوانی همچو گذشته‌ها به من بگویی که بوی ننه‌ات را میدهم!

من دیگر بوی ننه‌ها را نمیدهم!


اما زینب!

هیچگاه دلم نیامد به تو بگویم که بوی ننه‌ام یا ننه‌ات به مراتب بهتر از بوی تخم مرغ آب پزیست که صبح قبل آمدن به مدرسه میخوردی!

دلم نیامد به تو بگویم که ترجیح میدهم تنم بوی عطر مشهدی بدهد اما دهانم بوی ترشیدگی پنیر روزانه ندهد!


آه زینب!

در خاطرت مانده آن روزی را که معلم به کلاس نیامد و ما حوصله‌مان سر رفته بود؟

یادت هست ایده‌ایی دادی با این مضمون که تمام بچه‌ها دکمه‌ی مانتوهایشان را وا کنند تا ببینیم لباس‌های خانگیشان چه شکلی است؟

یادت مانده از لباس همه تعریف کردی ولی وقتی من دکمه‌ی مانتویم را وا کردم, دهان کجت را کج تر کردی و گفتی: این که قدیمی و رنگ و رو رفته‌س!


آری!

حق با تو بود!

لباس من قدیمی, کوتاه و رنگ و رو رفته بود!

چرا که آن لباس برای پنج سالگی‌های من بود و آن روز من هفت سال داشتم و کلاس اول بودم!


آن زمان چون به زمستان نزدیک میشدیم مادرم از بالای کمد، چمدان حاوی لباس‌های گرممان را بیرون آورد!

آن لباس رنگ و رو رفته که یادگار کودکی‌هایم بود هم در بین آن‌ها بود!

من گیر دادم که باید آن را بپوشم!

مادرم گفت: تو رو اگه جون به جونت کنن بازم هی خودت خودتی! حالا چه اهمیتی داره لباسای خوب بپوشی یا نه!

جهنم سرت بگیره هر چی میخوای بپوشی بپوش!


زینب!

من آن لباس را از روی فقر نپوشیده بودم!

از روی کله شقی و لجبازی با مادرم پوشیده بودم!

پدر من اگر اراده میکرد تو و پدرت را با هم میخرید و در صندوق صدقات شهر می‌انداخت!


اما تو آن روز مرا مسخره کردی!

تو دل یک بچه‌ی کلاس اولی را بدجور شکستی!

ممکن است بگویی که خودت هم همچو من کلاس اولی بودی!

دهانت را ببند زینب دارم حرف میزنم!

وسط حرف من نپر دخترک خمیر دندان خور!


آن روز بچه‌ها به تو تذکر دادند با من اینگونه حرف نزنی شاید پدرم پول ندارد برایم لباس بخرد و من دلم بشکند!


تو با رفتارت مرا در چشم بقیه فقیر جلوه دادی!

در حالی که پول کیف چرخ دار و مداد تراش رو میزی من در آن زمان با پول دیهٔ پدر و پدر بزرگت برابری میکرد!


زینب!

آن روز دلم نیامد به تو یادآوری کنم که تو همان دختری هستی که چند روز پیش سر کلاس خودت را خیس کردی!

من آن روز که جیشَت زیر نیمکتم جاری شده بود قیافه‌ام را کج و کوله نکردم که تو معذب نشوی!

اما تو با دیدن لباسم قیافه‌ات را کج و کوله کردی و مرا در جمع معذب کردی!


هیچ وقت دلم نیامد به تو بگویم که تو همان کسی هستی که زنگ آخر گشنه‌ات شده بود و چون زنگ اول پول‌هایت را خرج کرده بودی و دیگر پول نداشتی, از گرسنگی خمیر دندان میوه‌ایی خوردی و گفتی طعم ژله میدهد!

درست است که من هم آن روز با طناب پوسیده‌ات ته چاه رفتم و همراه تو خمیر دندان خوردم و به به و چه چه کردم!


امــا دخترک خمیر دندان خور!

بدان و آگاه باش که فرق هست بین کسی که از روی گشنگی خمیر دندان میخورد و کسی که از روی کنجکاوی این کار را میکند!


هیچ وقت دلم نیامد این حرف‌ها را به تو بزنم

اما حال دلم میاید... خیلی خوب هم میاید.

گفتم که!

من دیگر آن زهره‌ی سابق نیستم.


عمه‌ات را که دیدم خاطرات تلخی که با تو داشتم برایم تداعی شد!

زدی ضربتی... حال ضربتی نــوش کن 🧘🏻‍♀️🥂



( فرصتی پیش بیاد حساب امثالهم هم میرسم انشاءالله )


سارا جون شما یادته که دانشجوی اهواز بودی اونجا هم اتاقیت تو خوابگاه ازت خواسته بود که براش از شهرمون یه خورده بلوط ببری؟


یادته؟ 

اوکی پس حتما اینم یادته که اون فصل نه فصل بلوط بود و نه بلوطی پیدا میشد!


داشتی میگفتی دوستت یا همون هم اتاقیت خیلی خیلی برات عزیزه و کاش میتونستی حداقل دوتا دونه بلوط براش ببری که بهش بفهمونی تو واقعا به یادش بودی و تموم تلاشتو برا پیدا کردن بلوط انجام دادی اما الان فصلش نیست!


کی به حرفت محل گذاشت؟

کی تلاشی برا پیدا کردن بلوط کرد؟

کدوم یک از آدمای اون جمع به خواسته‌ت توجهی نشون دادن؟


فقط من بودم که احساس تو برام مهم بود! 

منی که فقط ۹ سالم بود!


من بودم که از ساعت دو تا خود غروب تو باغ عمو هدایت که چندتا درخت بلوطم داشت، رو زمین دنبال بلوط میگشتم!


انگار که تو انبار کاه دنبال سوزن بگردی!


وجب به وجب اون زمینو گشتم به امید اینکه شاید وقتی درختا بلوط داده بودن چند تا دونه از اون بلوطا رو زمین افتاده باشه و من بتونم حالا اون دوتا بلوطی که خواستی رو پیدا کنم!


بالاخره از قدیم گفتن جوینده یابنده است ❗


من دقیقا دو تا دونه بلوط پیدا کردم

در حالی که پاهام به خاطر پوشیدن دمپایی تو زمین اون باغ پر خار و خاشاک شده بود!


شب با کلی ذوق اومدم بلوطا رو بهت دادم... همون دوتایی رو که خواسته بودی!


برات تعریف کردم با چه بدبختی واست اینارو پیدا کردم


و تو در جواب فقط گفتی مرسی!

حتی نگفتی مرررررسی!

فقط گفتی مرسی!


خواستم بگم عزیزم مرسی و کوفت ... مرسی و درد ... مرسی و زهر مار ... مرسی و درد یه ساعته

اگه به سگ چنین محبتی کرده بودم حداقل تا دو روز به عنوان تشکر واسم دم تکون میداد!

تو از اون سگه هم سگ تری بی لیاقت

ازت بدم میاد نه به خاطر اینکه ازم تشکر درست حسابی نکردی

بلکه به خاطر اینکه بود و نبود اون بلوطا برات اهمیتی نداشت!


چون وقتی من همون شب بابت تنبیهت به خاطر اینکه چرا ازم تشکر نکردی، بلوطا رو از رو میز اتاقت برداشتم و پرتشون کردم بالای خونه 🧘🏻‍♀️

تو هیچ وقت متوجه نبودشون نشدی 💔

ارسال نظر شما
این تاپیک قفل شده است و ثبت پست جدید در آن امکان پذیر نیست

کاربر گرامی جهت ارسال پست شما ملزم به رعایت قوانین و مقررات نی‌نی‌سایت می‌باشید

2790
2778
2791
2779
2792