دایه ام (مامانم نیست عین مامان مراقبم بوده و با ما زندگی کرده )بخاطر من افسردگی گرفته 😭
من ارزوم بود پزشک بشم نشدم تا چهارسال سر این گریه کردم و دید دارم زجر میکشم
از طرفی عاشق یه پسر بودم اونم دوستم داشت
می دونست عمق عشق منو و اون اقا
همچنین تجربه اول هر دو
رابطه ما به خانواده ها هم کشید ولی نزدیک عقد بهم خورد😭
من تا چن وقت قبل خیلی با بغض از اون اقا براش درد و دل کردم
الان من ۲۵ سالمه یه رشته تو علوم پزشکی خوندم نپرسبد چی به اون اقا هم نرسیدم
خودم داغون شدم
فک نمیکردم تروما های زندگی من. رو اون ابنقد تاثیر منفی بذاره الان من ظاهرا کنار اومدم و درونم اشوب
دیگه هم بروز نمیدم
چطور با دایه ام حرف بزنم من غصه ندارم تا کم غصه منو بخوره ؟🥲
تو روخدا بگید چیکار کنم
اون تو زندگبش خیلی درد کشیده
نباید بذارم درد منم بکشه