من ی تایمی خیلی شکاکی و بددلی بی دلیل داشتم
واقعا جنون بود و الکی
درمان شدم
الان چند وقته دنبال درمان نیستم
دوباره فکر و خیال ها اومده سراغم
چون همه انگ شکاک بودن و الکی گیر دادن بهم میزنن
دیگه نمیتونم بد و خوب و واقعیت یا توهم، رو از هم تشخیص بدم
براتون قضیه رو میگم شما بگید حق دارم ناراحت باشم یا اینم الکی از اون حس های بده
شوهرم از سرکار اومده بود
پایین منتظر آسانسور بوده
ک ی دختره هم ،هم سن و سال خودم از بیرون میاد شوهرم خیلی خرید دستش بود
ما طبقه اول هستیم
دیگه دیده بود این دختره میخواد سوار شه اومده بود از پله بیاد
بعد من شنیدم دختره بهش گفت شما خیلی وسایل داری بیا با آسانسور برو من از پله میرم
شوهرمم گفت نه نه شما بفرما من راحتم
و از این تعارف ها
شوهرم اومد خونه
گفتم برای چی محبت میکنی؟؟
مگه عاشق چشم و ابروشی؟
تو این همه وسایل داشتی با آسانسور میومدی
گفت آخه ما طبقه اول بودیم
فکر کردم اون برای طبقه های بالاست
ک اونم از شانس مهمونه واحد بغلیمون بود
الانم کلا حوصله ی شوهرمو ندارم
خوشم نمیاد دختره بگه این مرده حتما از من خوشش اومده بهم محبت کرده خودش با کلی وسیله از پله رفته