بابام یه مدت طولانیه بستریه خانواده اش هم کلا این مدت خونه ما بودن و هستن . خواهرم بهونه گیره یکسره دعوا میکنن بچه رو و با دختر عموم مقایسه میکنن که اون به حرف افتاده داستان میگه شعر میخونه این هنوز حرف نمیزنه
امروز ظهر دیگه مامانم بچه رو برد خونه مادر خودش گفته چند ساعت بمونه اینجا . اونا هم زنگ زدن به عموم و عمم و مادر بزرگم که یه موقع فکر نکنید اینا طلاق بگیرن بچه هاشونو ما نگه میداریماا.
یه موقعی قرار بود مامانم جدا بشه در حد حرف بود فقط اینا امروز آبرومون رو بردن