بچه ها حس و حالتون چطوره؟چندساله ازدواج کردین؟چقدر تغییر کردین نسبت به مجردی؟من ۱۳ ساله ازدواج کردم یادم میاد اون وقتا شعر میخوندم کتاب میخوندم آزاد و رها غرق آرزوهام بودم الان مامان شدم کلی وزن اضافه کردم دغدغه م درس و تکلیف بچه هامه پختن ناهار و شام و مارک گازپاک کن و جرمگیر...اصن یه آدم دیگه شدم پر از فکر و مشغله و خستگی...
همسرم مرد خوبیه بادرک و همراهه ولی من احساس میکنم خسته ام و به تنهایی و یه استراحت کوتاه احتیاج دارم
و خوبه که همسرت مرد خوبیه همین یعنی چندین قدم جلویی
چرا جملات سطحیتان را با «ما مردها با ما زنها»شروع میکنید؟لطفا کژی،کمبود های عاطفی و ایراداتتان را به پای کل جمعیت زنان یا مردان ننویسید.مثلا بگویید من زیاد دروغ میگویم نگویید ما مردها نمیتوانیم راست خیلی چیزها را بگوییم.یا بگویید من بداخلاقم نگویید ما زنها تمام پاییز خلقمان تنگ است...
منم دقیقا مثل شمام و خیلی ناراحتم، ناشکری نمیکنم ثلی دلم میخواد به خود قبلیم برگردم، آزادو رها و شاد و برم دنبال آرزوهام، ولی دست و پام بسته هست. راهکار داشتی به بمنم بگو
مجرد بودم همش بدبختی بود ۱۷ سالم بود ازدواج کردم شوهرم خوبه باهاش مشکلی ندارم ولی درست میگی خودمو یادم رفته اخرین نفری که بهش فکر میکنم خودمم بچه و مریضی و عمل و درس و .... من بچگی نکردم نوجوون نبودم بعد از کودکی مستقیم شدم یه زن خونه درسمم بعد از ازدواج خوندم کلاس رفتم باشگاه رفتم ولی مجردی دغدغه نداری فکرت و جسمت و وقتت همش مال خودته که من نداشتم کاش پدرم کمی بیشتر فکر میکرد .....