نمیدونم دیگه به چی فکر کنم
دیشب دختر داییم دزدیده شد
صبحی یکی از فامیلامون تو خط شوتی بار پوشاک کشته شد
فردا امتحان ریاضی دارم
مامان بابامم عین خیالشون نیس دارن آماده میشن برن صحرا طبیعت بهشون میگم براتون مهم نیس این همه اتفاق افتاده میگن نه هرکی مسئول مشگلات خودشه مامانم حتا ی ذره برا دختر داداشش که دزدیده شده ناراحت نشد اونوقت من دیشب تاپیک زدم اینقدر استرس داشتم
داداشمم رفته پلی استیشنی تا ظهر که بره خونه مامانبزرگم
منم تنها تو خونه باید بشینم درس بخونم
تازه جالب ماجرا اینجاس که دوسپسر دختر خاله کوچیکم افتاده زندان نصف شبی زنگ زده گریه میکنه میگ عشقم افتاد زندان
اینارو کجای دلم بزارم
دلم میخواد برم ی شهر دور از هر آشنایی و فامیلی دور باشم