به این نتیجه رسیدم که من هیچ اهمیتی برا هیچکی ندارم
هیچکی دوستم نداره
من همیشه از ته دل دوستشون داشتم
خیلی دلم گرفته
دوران عقدم ..ب مامان بابام گفتم میخام جدا بشم ..
مامانم گفت به من ربطی نداره هرکاری میخای بکن ..
رفتم ب بابام گفتم اونم گفت برو هرکاری میخای بکنی بکن
الان صدای بابامو شنیدم ..داشت ب مامانم میگفت افسون افتاده گردنم اینجوری گفته ..مامانم گفت به من چه هرکاری میخاد بکنه ..
منم تو اتاقم خودمو حبس کردم
خسته شدم از زندگی که نه مامان بابام منو گردن میگیرن نه نامزد بی شرفم...
دلم گرفت از اینکه برا مامان بابام هیچ اهمیتی نداشتم ..
جوری رفتار کردن انگار من هفت پشت غریبه م ...
دیگ بهشون رو نمیندازم ..شنبه بدون اینکه بهشون بگم از خونه میزنم بیرون میرم درخاستمو میدم ..هرچی خدا بخواد میشه