اومده خونه مون،بعد یه نوزاد پسر که از ما بود اون داشت بهش رسیدگی می کرد ک بزرگ بشه
بعد هی سعی می کرد بهم نزدیک بشه
اقا یجا بودیم انگار عروسی بود کلا خیلی نزدیک بودیم به هم
بعد انگار اون منتظر بود من تایید کنم و بپذیرم ک نزدیکم باشه
بعد گفتم بیا اینجا کنارم بشین،اومد بجای اینکه بشینه سرشو گذاشت رو پاهام منم سرشو گرفته بودم بغلم اونور یه افرادی پشت سرمون حرف میزدن ک من گردنشو بوسیدم اینا
خیلی می ترسم پشت سرم حرف در بیارن تو واقعیت😭😭