نمیدونم چرا نمیتونم خودمو کنترل کنم
یدونه مدرسه با دانش اموزام حس و حالم خوب میشد اونم اولیا الکی بهوونه کردن(با احترام به همه مامانا تاپیک قبلیم گفتم دلیلشو)
حالمو نمیتونم توصیف کنم انگار قلبم مچالست
میگم خب همه که قرار نیست یجور بمیرند
اینم یه نوع مرگ
همین یکی دوساعت پیش از بیمارستان اومدم فشارم ۷ بود بدون اغراق میگم عکس دارم
بخاطر فشار عصبی و حرف هایی که از اولیا شنیدم
تو فکرشم الان لباس پوشیدم بتونم میرم چند بسته قرص بگیرم
مامتنمم فوت شده کسیو ندارم ناراحت بشه عمه هام یه مدت بعد یادشون میره
خواهرمه ذاتا ازم دور بهزیستیه
بابامم معتاد بیکار دیگه به معتاد بودنش ادامه میده
مم میمیرم شاید مامانم اومد بغلم کرد دلتنگیمونتموم شد
از پس هیچی بر نمیام
از وقتی مامانی فوت کرده خونه عمم میمونم الان شنیدم پسر عمم داشت گلایه میکرد به بودن من اینجا که سه ماه اینجاست تا اخر میخواد بمونه
کدومشو بگم اخه واقعا جا ندارم حتی راحت زندگی کنم
انقدر مثل مهمون اینجام همش کار میکنم که حس عذاب وجدانم کم بشه سربار نباشم نمیشه
حرف میزنم با شما یکم زمان بگذره یا ذهنم باز بشه
نمیدونید که چند ساعته درگیرم
ذهنم کنترل نمیشه
عملم کنترل نمیشه
هی میام اینجا تاپیک میزنم
خونه عمم هم نموندم اومدم خونه دوستم تا یکم پسر عمم و شوهر عمم خانوادگی بمونن