۳۱ ،آخرین پسر احمقی که اومد تو زندگیم
دیت اول رفتیم کافه
میگفت من یکساله بهت علاقه دارم ،بعد واسه سفارش که اومدن ،گفت چی میخوری
ی چیز ساده گفتم ، فک کنم آب میوه گفتم خودم
بعد چند بار هی میگفت فلان چیز بهتره ،فلان چیز ،یعنی میخواست بگه حرف حرفه منه
بعد که سفارش کوفتی رو آوردن، پنج دقیقه ای یبار میگفت بخور ،بخور ، کم مونده بود بگه بخور حیفه
وای خدایا ،چرا موندم به حرفای مسخرش گوش کردم ،چرا پا نشدم بزنم بیرون