ماجراهای که پیش اومده و بخاطر اینکه خانواده شوهرم مریضیم و میزدن سرم و دوبار سقط که تا دم مرگ رفتم و مادر شوهرم سرزنشم کرد(البته آزمایش دادیم و وضع اسپرم شوهرم افتضاح بود و شکر خدا کن از نظر باروری سالم بودم)باهاشون قطع ارتباطم...
هرچند شوهرم یبار بهم گفت تو لایق مادر شدن نیستی که خدا به ما بچه نداد و بازم من و مقصر دونست...
من کل خانواده شوهرم و آنفلو کردم چون خیلی کلیپ های اینکه من بد ذاتِم فلانم شیطانم میفرستادند... فقط پدر شوهرم موند...
اینم بگم بچه جاریم که بعد من ازدواج کرده بود به دنیا اومد و چون این جاریم پشت سر کن حرف زده بود و فهمیده بود من بیمارستان بستری شدم یه زنگ هم نزده بود من دیگه کاری بهش نداشتم و کلا نمیخواستم هیچ کدوم و ببینم...يهو ديروز از طرف پیج پدر شوهرم یه عکس اومد باز کردم دیدم عکس جاریم و شوهرش و بچه رو برام فرستادن! یعنی اینکه بگن آره خدا به این بچه داد به تو نداد... سريع دیدن سین کردم پاک کردن...جوری قلبم سوخت و آنیش گرفتم خدا میدونه....تا صبح فقط میگفتم خدایا چرا به من بچه ندادی به مني که یه گربه دم خونه ببینم بهش غذا میدم که از تو ناامید نشه اون وقت این جاریم که همه رو مسخره میکرد و کلی حرف میزد پشت سر این و اون مادر شد!
خیلی ناراحت شدم به شوهرم گفتم گفت تو دروغ میگی و اونا همچین کاری نمیکنن..
صبح که رفتم سرکار قلبم گرفته بود. و مریضیم عود کزده بود.... يهو شاگردم در زد وبهم گفت خانم یه تیکه از فرش حضرت عباس و آوردم بیاین برای تبرک ببینین...جوری منقلب شدم خدا میدونه....حس کردم حضرت عباس دل شکسته من و دیده نشونه فرستاده...درست همون لحظه...
واقعا نشونه بوده؟