چارهی کار من فقط مرگ است و خاموشی...
نه از آن رو که زندگی را دشمنم، بلکه از بس فریاد زدم و کسی نشنید، دیگر صدایم خسته شد.
در این جهانِ پرهیاهو، سکوتْ مهربانتر از انسانهاست، و تاریکی صادقتر از خورشید.
میخواستم بمانم، با تمام زخمها و امیدهای سوختهام،
اما هرچه بیشتر ماندم، خودم را در غبار فراموشی گمتر یافتم.
شاید مرگ، نه پایان که پناه باشد؛
پناهی برای روحی که دیگر توان گریه ندارد،
و خاموشی، آخرین لالاییِ آرامش برای دلی که سالهاست از تپیدن خسته است...