ما چهار تا بچه ایم دو تا دختر دوتا پسر
امشب تولد نه سالگی خواهرم بود با خواهش از مامانم یه کیک گرفت یکی از دوستاشو هم دعوت کرد اینم بگم چند سالی بود تولد نگرفتیم براش
مامانم تبریک که نگفت بهش هیچی نیومد رو میز رفت پای ظرف شستن گفتم بیا گفت ازش بدم میاد چون درس نمیخونه ازش زده شدم
چند سالی هم هست از من متنفره چون من فقط درس میخونم
در صورتی که جونش برای داداشام میره
معتقده کارای خونش زیاده در صورتی که فقط دو تا غذا بلده درست کنه برای ناهار قیمه و دمپخت که افتضاح درست میکنه
لباسای منو هم حاضر نیست بزاره لباس شویی چون لباس شستن از نظرش کار خیلییی سختیه ماشین لباس شویی روشن کردن خودم میشورم لباسامو
میگه درس بخونی به جایی برسی چی بشه دختر باید هفتم هشتم شوهر کنه
یا باید کارای خونه رو بکنه مادر فقط استراحت کنه مث همه زنا که دختر بزرگ میکنن کاراشونو بکنن
از من که گذشت ولی امشب دلم برای خواهرم سوخت