من اصولاً ناگهانی سراغ میگیرم...
غریبه و آشنا هم نداره...
ناگهانی پیام میدم که روبراهی؟
اوضاعت خوبه؟
و فقط هم من اینجوریم...تا بحال کسی ناگهانی سراغمو نگرفته...یا خیلی خیلی کم بوده
همیشه منم که موزیک میفرستم...
منم که ی صفحه کتاب میفرستم...
عجیبه شاید...ولی...حال خوب کنه!
چند شب پیش خیلی دلی و ناگهانی به یکی از دوستان مجازی که چند سال پشت کنکوره وُیس دادم...
ساعت ۲:۳۰ بعد از نیمه شب یا به عبارتی صبح...
براش تعریف کردم که...
هنوز بوی سالن آمفیتئاتری که همایش شیمی میرفتم یادمه!
از راه بیمارستان میرفتم...
یادمه سرمو تکیه داده بودم به صندلی...چشمام بسته بودن...
گوشه ی چشمام نبض داشت
حق داشتن!
داشتم به صدای بقیه و هدر دادن انرژیاشون گوش میدادم
دو نفر که توی ردیف من بودن بهم میگفتن
_اون دختره رو میبینی که چشاش بستس؟
+خب؟
_خیلی ساله داره کنکور میده...قبول نمیشه...خرخونم هستا
+خاک تو سرش اگه من باشم که سال دیگه رتبه میشم😒
خواستم داد بزنم که ایهاالناس...من قبول میشم...فقط دلم دندونپزشکی میخواد...اصلاً به شما چه ربطی داره؟
مگه آزاری بهتون رسوندم؟...
ولی مثل همیشه سکوت کردم
و
دروغ چرا...
مثل همیشه بغض کردم...
اشکم از گوشه ی چشمام اومد پایین...
سرمو بلند کردم که نبینن که گریه میکنم...
دست بردم سمت کوله پُشتیم...
کتاب املا و لغت هامون سبطیُ درآوردم که بخونم...
سرمو خم کردم روی کتاب
بغضم ترکیده بود...
گریهم شدید شد...
با مداد روی برگه نوشتم
میشه به دادم برسی؟
صداشون اومد...
_هییییییییییع!...وای نگاه داره گریه میکنه!!!!
+هیس ولش کن...چیزی نگیا...
.
.
.
همایش شروع شد...
همایش تمام شد...
و من دمار از روزگارم دراومد...
و شد...
من مثل اونایی که با ته آرایش و حال خوبُ و دل اروم درس میخونن نبودم...
کاش بودم!
ولی خب آدم باید بپذیره...
من نیاز به تلاش خیلی زیاد داشتم...
اذیت شدم...
زیاد...
ولی شد...
و الان...
نمیگم خوشحال نیستما...ولی...تمرکزم روی مرحله ی بعدیه...که باید بشه...
میفهمی؟
باید...
♥️🌿