امروز یکی از وحشتناک روزای زندگیم بود اصلا نمیخوام تعریف کنم ولی عجیب تنهام عجیبا!!! انقد تنهام که دلم میخواست یکی امن باشه بغلم کنه بگه بیدار شو این زندگی ک تا الان کردی کابوسی بیش نبوده ولی از پناه بردن به آدما میترسم جدا از اینکه درک نمیکنن ضربه هم میزنن انقد حالم بده میگم من چجوری میخوام این روزارو بگذرونم با خودم میگم یه گربه که خیلی دوست دارم بگیرم حداقل اون بشه پناه تنهاییام ولی میگم اون حیوون چ گناهی کرده بخاطر تنهاییام بگیرمش وقتی مطمئن نیستم سرپرستی خوبیم! کلا خیلی حالم بده خیلی سخته که همه چیو تنها رو دوشت حمل کنی حتی بدترین دردارو!!!! خستم اندازه ی دنیا خستم نه مرگ علاجمه نه زندگی فقط وجود نداشتن یا یک معجزه اندازه بزرگ بودن خدا میتونه منو از این حال در بیاره💔🙂