زلیخا سالها قبل وقتی نوجون بوده یوسف رو در خواب می بینه
جوانی بسیار زیبا رو در خواب می بینه ک اون جوان بهش میگه من روزی باهات ازدواج میکنم و پادشاه مصر هستم زلیخا با همین رویا سالها زندگی میکنه جوری ک حالت جنون بهش دست میده در نهایت پدرش بعش میگه تو باید با یکی از شاهزدگان ازدواج کنی ک زلیخا قبول میکنه و وقتی بوتیفار رو از مصر بهش معرفی میکنن خوشحال میشه فک میکنه همون کسی هست ک همیشه تو خواب می دیده اما بعد دیدن بوتیفار متوجه میشه ک اون شخص نیس بعد ها میگن نمی دونم وحی شده بهش یا بازم تو خواب دیده ک این قسمتت بوده ک با بوتیفار ازدواج کنی تا بیای مصر و با اون جوان رو ب رو بشی