دوستم ٤ شنبه هفته گذشته داشت راجع به شوهرش صحبت ميكرد كه پدرسگ باز اومده خونه و غيره
٥ شنبه ساعت ٦ عصر پيام داد شوهرم مرد فكر كردم شوخى ميكنه ديدم جديه رفتم خونه اش تو خواب إيست قلبى كرده بود و كنار پذيرايي روش پتو بود تمام مدت داشتم به اين فكر ميكردم زندگى لحظه اى ارزش نداره ديگه ترسى از مرگ ندارم