من یه پسر دو ساله دارم چند وقتی هست که مادر شوهرم اومده خونه ما و با ما زندگی می کنه اینو بگم که قبلاً هم روابط خوبی نداشتیم پدرشوهرم هم شبا می یاد خونه من یه خونه ۵۰ متری با یه اتاق خواب دارم و مستاجرم به علاوه ۴ تا برادر شوهر مجرد هم دارم که آخر هفته ها می یان خونه واقعا دیگه دارم دیونه می شم و کشش ندارم شوهرم می گه به خونه با دو تا اتاق خواب بگیریم که مادرم اینا با ما باشن من واقعا نمی تونم دیگه این اواخر از بس خسته شدم کل روابطم شده به سلام و خداحافظ غذا می خوریم می یام توی اتاق خواب دراز می کشند تازه ناراحت هم هستن که بهشون توهین شده توی این چند وقت هم دو سه باری با مادر شوهرم دعوای لفظی داشتیم من یه مقدار حساسم و اون به شدت بی خیال همه چیز رو پرت می کنه هیچ چیز رو سر جاش نمی دارم می خواد یه کار کنه هیچ می که کمرم درد می کنه پام درد می کنه اما هم نماز ظهر و هم شب رو ۳ طبقه می ره پایین و می یاد بالا می ره مسجد
بعدشم می ره پارک
الان می خوان خونه جدا بگیرن از بس من غر زدم شوهرم اخم و تخم می کنه واقعا دیگه کشش ندارم اگر پسرم نبود واقعا یا خودکشی می کردم یا طلاق می گرفتم دیگه واقعا بریدم