حقیقتش شوهرم از ساعت چهار تا یک شب سر کاره
گاهی دو میره تا یازده
اما از اونجایی که مستقل زندگی نمیکنیم بعدش نمیاد پیش من موقع خواب ساعت دو سه شب که دیگه من خوابیدم میاد
صبح ها هم خوابه از خواب هم که پا میشه می افته دنبال کارای بیرون خونه بعدشم میره سر کار
من خیلی باهاش صحبت کردم که یکم وقت بزار برا رابطمون حقیقتش درست نشد اما من اعتقاد دارم اگه میخاست و تمایل داشت و براش مهم بودم بعد سر کار یکم بعدش مثلا نیم ساعت بعدش میومد پیش من نه ساعت دو سه شب با صبح ها یکم از خوابش میزد یکی دو ساعت کمتر میخوابید با هم وقت میگذروندیم یا اگه دیگه خیلی جنتلمن بود که من دیگه همچنین انتظاری ازش ندارم شیش ماه به شیش ماه خیلی یهویی مرخصی میگرفت تا بریم بیرون با هم وقت بگذرونیم
من تمایلی درونش نمیبینم
از اونجایی هم که مستقل نیستم وقتی میریم بیرون حتما حتما تنها بیرون نمیریم بازم اگه خودش بخاد تنها میتونیم بریم اما خودش تمایلی نداره از تو دوره عقد هم اینجوری بود من فک کردم عروسی کنیم درست میشه دیدم بازم همون منواله حالا از نظر اون من مشکل دارم و الکی دارم گیر میدم و رفتارش هیچ مشکلی نداره حتی تنهایی و دوتایی بیرون نرفتنمون
همیشه احساس میکنم یه شکاف خیلی بزرگ بینمونه و اینا هم چیزی جز بی توجهی به همسر نیست و این شکاف رو بزرگ تر میکنه بینمون خصوصا که من همیشه تنها بودم تو زندگی مشترکمون با اینکه دارم با همسرم زندگی میکنم ولی تنها بودم همیشه تو تفریحاتم حتی مواقعی که اوج نیاز من بهش بوده مثلا تازه زایمان کرده باشم و دلم توجه شوهرمو بخاد حقیقتا من هیچ وقت اینا رو بهش نگفتم اما احساس میکنم به خاطر این مسائل شوهرمو مثل روز اول دوستش ندارم حس سردی زیادی ازش میگیرم و واقعا واقعا اکثر مواقع پشیمون میشم حتی از ازدواجمون به نظرم ما همدیگه رو درک نمیکنیم اصلا نباید با هم ازدواج میکردیم احساس میکنم شوهرم مثل اون قدیمی ها زندگی میکنه و مثلا تنهایی با هم وقت گذروندن به خاطر سنش تاریخ انقضاش رفته واسش و از نظرش من اگه همچین تقاضایی کنم مثل یه بچه دو ساله میمونم از نظرش با اینکه سن زیادی هم نداره و همش دو ساله با همیم