ببین من یه طلسم گرفتم دعوامون شد شدید هردو دنبال شر میگشتیم دعوا کنیم اول من میخواستم دعوا کنم بعد اون یه حرکت زد باعث شد دعوا شه و حرفای خوبی نزدیم حرفای خودش خیلی بدتر بود ولی فقط مال منو میبینه در حد کات رفتیم  باعث شد من شب بزنم بیرون و خودش اومد هی گفت بیا و منم بخاطرش وایسادم گفتم چیکار داریو اینا بعد از اون حرفا چرا برات مهمه . دو سال باهم بودیم دعوا که شد میگفت ما جدی نبودیم 
بعد من خواستم برم خودش اومد پشت سرم بعد دوباره حرفش یادش رفت روانی شده بودیم
و فرداشم یه اتفاق بد افتاد اون سرکار بود منم گفتم همین الان بیا باید بببنمت گفت نمیتونم تلفنی بگو گفتم نمیشه بعد من وقت نداشتم یه ساعت بعد بلیت داشتم و تو راه تیکه انداختم بهش ندونستم جریان چیه وقتی دیدم اصلا دم محل کار تبود خیلی فاصله داشتیم حالا بعد گیر داده بود که تو عمدی وایسادی شب قبل یا اومدی اونجا ابرومو ببری حس امنیت بهت ندارم و نمیتونم جدی باشمو دوست معمولی باشیم و چهار ماه پیش بود این موضوع منم توضیح دادم و دوباره باهم بودیم و حالا باز اینو گفت این عنوان تاپیکمو گفت و وقتی این حرفارو زد من باز دعا گرفته بودم که خیلی بد شد منم هنوز جواب ندادم نمیدونم چی بگم