جاریم ی کاکائو تو بسته بندی بزور بهم داد
گیر داد گفت بگیر هرچی گفتم خودت بخور و اینا تو سرکار میری گشنت میشه قبول نکرد
بعد من از اون کاکائومثل سگ میترسیدم و اوردم انداختمش تو سطل آشغال
چون جاریم از من متنفره جوریکه همه فامیل های شوهرم کاملا اینو میدونن 
و علنا تنفرشو ابراز میکنه بدون هیچ دلیلی
بعد من یکهو یادم از کاکائواومد ب خودم گفتم شاید بنده خدا واقعا دلش خاست بهت حال خوب بده
خدا رو خوش نمیاد انداختیش آشغالی خدا قهرش میگیره
و از خودم بدم اومد