یهجایی از زندگی، دیگه خسته میشی از توضیح دادن…
از اینکه بخوای بفهمونی چی گذشت، یا چرا سرد شدی.
فقط ساکت میشی،
و اون سکوت، میشه بلندترین فریادت.
یاد میگیری تکیه نکنی، حتی وقتی تنهایی استخونت رو میسوزونه.
یاد میگیری قوی باشی، نه چون دلت نمیلرزه،
چون کسی نیست بغلت کنه وقتی میلرزه.
دیگه اشک نمیریزی…
چون فهمیدی اشک، فقط ضعف نیست — قسمتی از دله که باید برای خودش بسوزه تا قویتر شه.
الان،
دیگه نه دنبال عشق میگردم، نه پناه.
من خودم پناهم.
خودم دردم، خودم درمانم.
و اگه یه روز دیدی ساکتم، مغرورم، یا سرد،
بدون این منِ خستهست،
که از دلِ آتیش رد شده…
اما هنوز ایستاده،
با سری بالا و دلی که دیگه از هیچکس انتظار نداره. ❄️