مامانم از بچگی بدون بهونه کتکم میزد و تحقیرم میکرد
(یه خواهر کوچیکتر دارم تاحالا دست روش بلند نکرده. اکثرا هم به بهونه خاطر اون منو میزد)
با صدای بلندم تحقیرم میکنه که همه همسایه ها هم بشنون چون میدونه بدم میاد
کافی بود یکی اعصابشو خورد کنه
پیش بقیه مظلوم بود میومد روی من تخلیه میکرد خشمشو
بعد فوت بابام بدتر شد
از دکتر قلب فرستادنش بیمارستان روزبه به خاطر مشکلات عصبی
تا وقتی داروشو میخوره خوبه
اما یهو قطع میکنه خودسر
دو سال پیش فهمیدم صیغه یه مرد کاملا سمی و به درد نخور شده که داره ازش سواستفاده روانی میکنه
هرچی زجه زدم التماسش کردم گف تو توهمی ای من ادم پاکیم
دیگه به روش نیوردم که همه پیاماشو خوندم و خبر دارم
تو این دو سال شبا کارم فقط گریه بود که عاقبتش چی میشه چون میدیدم مرده بهش محل نمیده و مطمین شده بودم قراره ولش کنه از قلبش میترسیدم
ولی هربار با اون مرده به مشکل میخورد دوباره شروع میکرد به من توپیدن
حرفایی که واقعا قبیحه
مثلا اینکه بابای خودش زندست رو به رخم میکشید
یا مثلا میگف کاش وقتی بچه بودی میکشتمت
یا میگف هرچی از بچگی کتکت زدم حقت بوده خدا ب من اجازه داده
مینشست با افتخار میگف مامان بابام تاحالا روی من دست بلند نکردن
هر وقتم حالش خوب میشد به روی خودش نمی اورد این حرفاشو منم اعتراض میکردم میگف توهم زدی
منو برد تو همون بیمارستان روزبه پیش روانشناس مورد تایید خودش که مثلا ادمم کنه
اخرش با همون روانشناسم دعواش شد حتی
اومدم خونه یه هفته باهام لج بود که اره برو به همه بگو من مامان بدیم
همه اینا رو تحمل میکنم
ولی یه چیزو نمیتونم
با ایتکه شاغلم با این سن (۲۴ سالمه) جلوی خواهرم منو به قصد کشت کتک میزنه
جوری که خواهرمم کم کم یاد کرفت ازش
یه بار خواهرم دستامو گرفته بود مامانم با مشت میزد تو سرم
سال کنکورم بود
یادمه از یه جا ب بعد دیگه هیچی حس نمیکردم
فقط میلرزیدم و دنیا اسلوموشن شده بود و داشت تاریک میشد
هزار ترفند به کار بردم فقط توی صورتم نزنه چون تو محل کار زشته واقعا(کرم پودر و ارایشم تو خونه ما تابوعه ندارم که بپوشونم حتی بلد هم نیستم استفاده کنم)
از روانشناس بگیر تا خود نی نی سایت از مردم راهکار گرفتم چیکتر کنم هیچ کدوم جواب نداد
چه بی توجهی چه دهن به دهن گذاشتن
خونمونم یه خوابه است که فقط خواهرم حق داره ازش استفاده کنه و نمیتونم جلوی دست و پاش نباشم
نمیتونم برم بیرون حرف در میاره واسم
یبارم رفتم پشت بوم در و باز کرد تو راهپله اپارتمان عربده زد سرم
ازدواجم نمیتونم کنم
چتاش با اون اقاعع رو خوندم عکسای نود مرده رو دیدم حالم به هم میخوره از مرد و ازدواج
شغلمم طوری نیس که کفاف زندگی بده که بخوام جدا کنم زندگیمو
بخوامم نمیذاره خودش چون دخترم
هرچی التماسش میکنم حداقل میزنی تو صورتم نزن بدتر نقطه ضعف پیدا کرده عمدا میزنه تو صورتم
پارسال دستم شکست دکتر گفت تومور داخلشه که خوش خیمه ولی باید یا عمل کنی یا خیلی مراقبش باشی
اینو که شنید موقع دعوا انگشتمو گرفت پیچوند
میگم وقتی قرصاشو نمیخوره اصلا نمیفهمه چیکار میکنه
وقتی قرصاشو میخوره خیلی مهربونه ها
ولی دیگ من نمیکشم
از جونم بریدم
قصد خودکشیم داشتم فقط ترسیدم اونور اوصاعم بدتر بشه
تنها کاری که به ذهنم میرسید این بود دستاشو بگیرم نذارم بزنه
وقتی حمله میکنه سمتم هولش بدم عقب
وقتی شروع میکنه لرزیدن و چشاش میزنه بیرون و مدام میزنه و ول نمیکنه منم بزنمش که بره عقب
میشینه نفرین میکنه که خیر نبینی تو زندگیت و بدبخت شی
الانم برداشته زنگ زده به مامانش و خواهراش که من کلی باهاشون رودروایسی دارم گفته این چنین و چنانه و منو میزنه
خالم زنگ زد هرچی از دهنش دراومد بهم گف
گف تو گوه میخوری میزنیش فکر کردی بی کس و کاره
با داییا میایم قبرتو میکنیم
نذاشتم توضیح بدم بهش قطع کرد
یکم تایپ کردم شرایطمو گفتم دوباره زنگ زد به مامانم
اونم خوب بلده بازی روانی راه بندازه خودشو مظلوم کنه
خالم دوباره بهم فحش داد
درد دومم اینه اونا شهرستانن
مامانم مجبورمون میکنه ۳ ماه تابستون بریم اونجا
تو خونه مامانبزرگ
از طرفی من دوستشون داشتم و دلم میخواست باهاشون ارتباط داشته باشم
ابرومو برده
خسته شدم از زندگی دعا کنین بمیرم
من ادم بدیم؟
واقعا خدا اونو به من ترجیح میده حتی تو این شرایط؟
واقعا نباید مقاومت کنم؟
تا کی
اصن چیکار کنم